عکس ^_^شـیـریـنـیـ شـکلـاتیـ آلـمـانـیـ^_^
fatemeh goli
۳۲
۱.۱k

^_^شـیـریـنـیـ شـکلـاتیـ آلـمـانـیـ^_^

۱ اسفند ۹۸
#عشق_به_سبک_خدمتکاری
#پارت1

بسم تعالی

_مامان من خسته شدم بسته دیگه اه

اشک توچشمای مامانم جمع شد

_مامان توروخداگریه نکن یه فکری بردار

+ناستیا دخترم من واقعا نمیتونم ازپس شمابربیام بعد مرگ پدرت من چجوری از سه تا بچه مراقبت کنم؟

_یعنی انقدرمن بی ارزشم که منو میخوای بیرون کنی

+ما نون برای خوردن نداریم تو باید بری کار

_ولی من نمیخام ازشما جدابشم

+دخترم ناستیا گوش کن

_اه ناستیا ناستیا اسم منو باید کوکب میزاشتین با این وضع فقیری ناستیا اسم پولداراس

+ناستیا درست حرف بزن تودیگه باید بری دوستم یه عمارت پیدا کرده که بری اونجا کار تو دیگه بزرگ شدی

_منکه از نسترن کوچیکترم رومیخای بفرستی کار بعد نسترن اینجا بخوره وبخوابه؟باشه من میرم هرجهنمی بهتراز این جهنمه...

بافرود اومدن دست مامان توصورتم ساکت شدم

دیگه ازاین زندگی فقیری خسته شدم
شبا نون خالی بخورم
بعضی شباگشنه بخوابم
لباس نداشته باشم بپوشم
خونمون تویه کثیف ترین محله باشه
خیلی سخته خیلی دیگه خسته شدم

یه کوله قدیمی داشتم برداشتم هرچی داشتمو ریختم توش هرچند چیزای بدردبخوری نبودن
آبی به دستو صورتم زدم ورفتم سمت مامان

_بریم

مامان کولمو گرفت وگشت وخیلی چیزارو ریخت بیرون
+ازاینجا چیزی نمیبری جز لباسای تنت

اشک تو چشمام جمع شده بود
ولی خودمو قوی جلوه دادم
وحرکت کردیم

#عشق_به_سبک_خدمتکاری
#پارت2

یکساعتی پیاده داشتیم میرفتیم بعد مامان ایستاد
ویه ده تومنی بهم دادو گفت_یه تاکسی بگیر برو به این ادرسی که میگم

+تنهایی؟؟؟
_اره دیگه من پول ندارم ببرمت دوباره برگردم

خدافظی سردو خشک کردم ویه تاکسی گرفتمو به همون آدرس رفتم

جایی که تاکسی وایستاد یه ویلا نزدیک دریا بود یه ویلای بزرگ شبیه قصر
چقدر خوشگل بود این ویلا

ازتاکسی پیاده شدم ودر آهنی اصلی روبازکردم وبعد وارد شدم

یه خانوم مسن اومد سمتم
_سلام شما برای استخدام اومدی؟
+بله

نگاهی به سرو وضعم کرد
_بیا داخل

از درکه وارد شدم داخل ویلا حواسموپرت کرد خیلی خوشگل بود
مشغول آنالیز ویلا بودم که یهو پنج تاپسر روبه روم دیدم
یه لحضه گرخیدم
باچشمای گرد نگاشون میکردم
بادقت منو آنالیزمیکردن

یکیشون رو کرد به همون خانومه خدمه گفت_خوبه فقط سرو وضعشو درست کنید

+چشم

_من استخدامم؟؟؟
یکی دیگشون گفت+بله استخدامی

از ذوق پریدم بالا
بعد فهمیدم چه بچه بازی کردم
_ببخشید
+چندسالته؟
_17
+اوکی

همشون رفتن وخدمه که اسمش سوگند خانوم بود منو برد به اتاقی کنار ویلا
اتاقکی شبیه کلبه بود توی این باغ بزرگ

چرامنو نزاشتن عمارت بمونم
باید بیام این کلبه ترسناک باغ

ولی بهتراز مامانم واون خونه بود
این کلبه خوشگلیه فقط خاکیه

#عشق_به_سبک_خدمتکاری
#پارت3

سوگندخانوم روکرد بهم
_دستمال اینا میارم دخترم کلبه رو تمیزکن که همینجابمونی سرویس خدمه هم میدم بهت خودتو مرتب کن هرچی بخوای هست
رنگوروبده به صورتت گلم

وبعد رفت
خوبیه این کلبه این بود که سرویس بهداشتی وحموم داشت
چندساعتی مشغول تمیزکردنش بودم خیلی کثیف وخاکی بود کلشو گرد گیری کردم غالیچه وسط اتاقو تو حموم شستم وقشنگ اتاق برق میزد
تنهاچیز کثیف من بودم
براهمین پریدم توحموم وخودمو قشنگ سابیدم
چند مدل شامپو بود که همشو استفاده کردم موهام نرم شده بود بدنم سبک شده بود
احساس خوبی داشتم
خیلی تمیز شده بودم
ازحموم زدم بیرون
چندمدل لباس نو برام فرستاده بودن یکی ازاوناروپوشیدم که لباس گرم بود تابالای زانوم وپایینش کشی بود یقش تا زیرصورتم بود واستیناش تا پشت دستم
خیلی گرمو نرم بود
بایه گرم کنی همرنگ خودش نارنجی پوشیدم
موهامو باسشوار کوچیک کنار اتاق خشک کردم
بعد با وسایل ارایشی که برام اورده بودن یکم ابروهامو برداشتم که صورتم روشن تر بشه
رژ صورتی کمرنگی زدم شالی همرنگ لباسام رو سرم انداختم
وحرکت کردم به سمت عمارت
وارد که شدم
همون پنج تا برادر داشتن باهم پانتومیم بازی میکردن
چشمم بهشون بود که یکی یکی منو دیدن وبرگشتن طرفم
یکیشون صدام زد_بیااینجا

رفتم روبه روشون وایستادم
+اسمت چیه؟
_ناستیا
+قشنگه
_ممنون
+نمیخوای اسم مارو بدونی؟
_چرا حتما
+خب ماشیش تا برادریم یکی ازما ها که دوسال ازمن کوچیک تره وتک قل هست خارج از کشوره
من اسمم شایان هست با برادرم شهرام دوقل هستیم

#عشق_به_سبک_خدمتکاری
#پارت4

ماهان ومحراب ومهران سه قل هستن که چهارسال ازما کوچیکترن
منو شهرام26سالمونه
برادرمون که خارجه24سالشه
این سه قول هم 22سالشونه

لبخندی زدم_خوشبختم
+همچنین
_ببخشید اسم اونیکی داداشتون که خارج ازکشوره نگفتین؟
+اها اون اسمش کامیار

لبخند پرنگی زدم_ببخشیدا چرا منو انتخاب کردین؟
_چون مابه کسی که واقعا احتیاج به کار داشته باشه کارمیدیم
+اهان خیلی ممنونم ازتون لطف کردین

هرپنج تاشون لبخندی برام زدن

بااجازه ای گفتم وحرکت کردم سمت آشپزخونه سوگندخانوم همچیویادم داد جای همچیو برام توضیح داد خانوم مهربونی بود
ازش خوشم اومد
یه ساعتی تو اشپزخونه بودیم بلاخره کاراکه تموم شد اومدم بیرون برگردم کلبه
خدافظی از سوگند خانوم کردم وحرکت کردم بیرون

سرم پایین بود داشتم میرفتم که توپی جلو پام وایستاد سرمو اوردم بالا پنج تابرادر منتظر نگاه من میکردن که محراب گفت_خانوم خوشگله توپمونو میدید؟

هنگ بودم چیکار کنم که توپو دست گرفتم رفتم سمتشون
شایان_ای دختر شوت میکردی چرا توپ تودست گرفتی میای؟
+آممم آوردم دیگه اینجوری بهتره

لبخندی زدم ونمیدونم چیشد مشغول دیدنشون بودم که والیبال بازی میکردن
...