عکس ^_^کــیـــکــ روزمـــادر^_^
fatemeh goli
۷۳
۱.۲k

^_^کــیـــکــ روزمـــادر^_^

۴ اسفند ۹۸

#عشق_به_سبک_خدمتکاری
#پارت13
دریخچال رو باز کردم با هرچی تویخچال بود خودمو سیرکردم
تلفنم زنگ خورد

نگاهی به صفحه گوشیم انداختم شهرام بود
_الوسلام
+سلام ناستیاخوبی؟
_مرسی شما خوبی؟
+ممنون...ببین ماشین فرستادم دنبالت حاضر شو بیاسوگند هم رفته روستا تنهایی توخونه

_کجابیام
+شهربازی
_چی واقعاااا؟!؟!؟!
+آره

ته دلم ذوق مرگ شدم
_چرا
+چون شهربازی هستیم مثل اینکه نمیدونی مایه شهربازی داریما چقد سوال میپرسی بروحاضر بشو
_چشم


باذوق برگشتم کلبه ولباس سفید پشمی جذاب که سوگند خانوم اورده بودو با یه شلوار جذب مشکی که داشتم با یه شال مشکی سر کردم وموهامو دورم ریختم
موهای لختم رنگ خرماییش توچشم میزد
یه رژ خوشگل سرخابی زدم وزدم بیرون

ماشین دم در منتظرم بود
سریع سوار شدم
بعدازبیست دقیقه ماشین ایستاد

_بفرمایین خانوم
+ممنون

پیاده شدم جلو شهربازی ایستادم چقد شلوغ بود
پسرای مجرد هی نگام میکردن خیلی داشتم اذیت میشدم
شماره شهرام روگرفتم
با اولین بوق برداشت
_آقاشهرام کجایین شما؟
+رسیدی؟
_بله
_وایستا الان میام


گوشیو قطع کردم متوجه قدمهایی شدم پسری به سمتم میومد ومن مثل چوب خشک شده بودم

نزدیکم شد دستشو کشید توموهام
باتعجب نگاه میکردم نمیدونستم چیکارکنم هیچوقت هیچ تجربه ای نداشتم
_چطوری خوشگله؟

همون لحضه دستی روشونه ی پسره نشست وهمین باعث شده کشیده بشه عقب وبیفته

چشمم به کامیار خورد
عصبی به پسره نگا میکرد
برای اینکه دردسری نشه
سریع رفتم سمتش و بازوشو گرفتم

_آقاکامیار بریم ولشون کنید

#عشق_به_سبک_خدمتکاری
#پارت14

دستموازبازوش کند وبین انگشتاش حبس کردومنودنبال خودش کشوند
رسیدیم به آخر شهربازی
اتاقکی بزرگ بود
درشوبازکردو واردشدیم
پسرا همه نشسته بودن
کامیار دستمو ول کرد ورفت یه لیوان آب براخودش ریخت

مهران_چیزی شده؟
کامیار+نه
محراب+پس چرا نفس نفس میزنی
_گفتم که نه هیچی نیس


با هول نشستم رومبل

ماهان_ناستیا وسیلهای شهربازیو دوس داری؟

لبخندی زدم+آره زیاد

_پس پاشو ببرمت
+چشــ

کامیار پرید وسط حرفم_لازم نکرده خودم میبرمش
ماهان_چرا اونوقت؟
+چون من میگم

_پس میزاریم خودش تصمیم بگیره
ماهان رو کرد به من وگفت

+ناستیا با من میای یا کامیار

_آممم چه کاریه همه باهم بریم

شهرام_اینم حرفیه
شایان+آره باهم بریم بهتره که
همه باهم پاشدیم ورفتیم سمت وسایلای بازی

مهراب_خب ناستیا کدومو میخای سوار بشی

باذوق گفتم_همشون

همشون به حالم لبخندبزرگی زدن

آخه هیچوقت نیومده بودم شهربازی ذوق داشتم

سوارهمشون شدم ولی تنهایی اوناهم از بیرون نگام میکردن

هنوز چرخوفلک رو سوار نشده بودم که مهران گفت
_گشنتون نیس بچها؟

همه قبول کردن که گشنشونه ولی من چشمم به چرخو فلکه بود

کامیار_شمابرین یچیزی بگیرین ناستیاکه سوارچرخو فلک شد میایم

مهراب+اهاباشه

تودلم ذوقی کردم که همین باعث شد لبخندم بزرگ بشه

#عشق_به_سبک_خدمتکاری
#پارت15

پنج تا برادر رفتنوفقط کامیار موند
_چیه میخندی؟
+ممنون
_بزن بریم ببینم که اینجوری مثل بچه مظلوما نگاه چرخوفلک میکردی چی توشه

باهم رفتیم وسوارشدیم
خیلی بزرگ بود
هرچی میرفت بالاترمن ترس از ارتفام بیشترمیشد
شروع کردم به تکون دادن پاهام

_میترسی
+یکم
_بیا اینجا کنارم
+آممم نه خوبه
_بازکه رو حرف من حرف زدی
+ببخشید

پاشدم وکنارش نشستم
_خببب بگو ببینم خوشت اومد

+آممم خیلی
_چندساله شهربازی نیومدی؟
+من هیچوقت نیومدم

ابروهاشو توی هم کشید_اهان دوست داری بازم بیای؟
+اوهوممم
_بار بعد خودم میارمت

خجالت کشیدم رسما
+ممنون شما لطف دارین به من

_خب ناستیا جان رسیدیم
+هان؟ رسیدیم؟... امم ببخشید هان چیه

زدم توپیشونیم

قهقه ای زد_الکی براچی خودتو سرزنش میکنی راحت باش

سرمو پایین انداختم وپیاده شدم

_ناستیا

نمیدونم چرا ولی بی هوا گفتم
+جانم
بعدچندثانیه فکر+ ببخشید بله؟

_همون کلمه قبلیت خوب بود...بریم یچیزی نشونت بدم

+اما برادراتون منتظرمونن
_اشکال نداره بیابریم

مچ دستمو گرفت ومنو دنبال خودش کشوند سمت قطار وحشت هیشکی سمت این وسیله نبود
معلوم بود ترسناکه

#عشق_به_سبک_خدمتکاری
#پارت16

_حاضری سوار این بشیم
+اما...
_میترسی؟
+نه چه ترسی
_ولی رنگت پریدها
+نه خوبم ولی این وسیله رو هیشکی سوارنمیشه حتی نگهبان هم نداره
_میدونم بیابریم

کم کم نزدیکش شدیم یه قطار بزرگ زرد که قرار بود بره داخل غار

کامیار رفت برقشو وصل کردکه روشن شد
سوارش که شدم ترس وجودموگرفت اول اروم رفت بعد کم کم سرعتش تند شدورفت تو غار
تو اون غار ماکت ترسناک یهو میومد جلو
اولین ماکت ترسیدم جیغ کشیدم بازوی کامیار رو چنگ زدم
نگاهی بهم کرد
_ناستیا ترسیدی؟
+ااااره
_نگاه من کن نگاه دورت نکن خب؟
+ببباشه
بطری آبی که همراهش بودو دستم داد که نصفشو سر کشیدم


بدیش این بودموزیک ترسناکم داشت صدای جیغو اینا
سرمو اوردم پایین تانبینم
کامیار چرخید طرفم سرمو فشار داد توسینش تا چیزیو نبینم
_کاش گفته بودی میترسی نمیومدیم

هیچی نگفتم
هنوزتوغاربودیم که قطار به سرعت ایستاد
تکونی عجیبی داد
از ترس سرمو اوردم بالا هنوز توغار بودیم
یه غار ترسناک خیلی خیلی ترسناک مثل غارهای واقعی
ترسیده نگاهی به کامیار کردم

_اه وایستاد برو دیگه تیاره
سرشو چرخوند طرفم_ترسیدی ناستیا؟

ازترس زبونم بند اومد
_نترس الان زنگ بچها میزنم
...