تو یکی از پارکهای معروف تهران قرار داشتم.قرارم ساعت یازده صبح بود برا همین اول رفتم خرید و بعدرفتم سر قرار.ساعت یازده رسیدم تو پارک.دوست پسر تازم بیست و چهار پنج ساله بود و اصلا نمیشناختمش.خیلی اتفاقی تو خیابون باهاش آشنا شدم.نشستم روی صندلی پارک و شروع کردم به حرف زدن.پسر خوش اخلاقی بود وبا حرفاش مدام میخندیدم.دیگه انقد دوست پسر تو زندگیم داشتم که حرف زدن باهاشون عادی ترین کاری بود که انجام میدادم. یک ساعتی حرف میزدیم و میخندیدیم.دستام تو دستش بود که یکدفعه شالم که دور گردنم انداخته بودم خیلی سخت و محکم کشیده شدویکی داد زد: این مرتیکه کیه اینجا...تو چه غلطی میکنی اینجا...اون پسر که حتی اسمش یادم نمیاد با دیدن زنی که بالا سرم بود پا به فرار گذاشت و یک نفس دوید و از نظر پنهون شد.تلاش میکردم خودم رو از دست اون صدای زنونه که داشت خفم میکرد نجات بدم و شالم رو آزاد کنم.مردمی که شاهد دست و پا زدن من بودند دویدند سمتمون و منو از دستش نجات دادند وقتی تونستم نفس بکشم برگشتم سمت صدایی که داد و بیداد میکرد.اون خواهر محمد بود...خواهر بزرگش...با دیدنش تنم لرزید کیفم رو برداشتم که فرار کنم که با دستش مانتوم رو چنگ زد و گفت:کدوم گوری میری هرزه؟؟؟؟پخش زمین شدم و مانتوم پاره شد.دوباره حمله کرد سمتم و فریاد کشید به محمد زبون بسته خیانت میکنی...خودم میکشمت...آبروتو میبرم...زنیکه خراب...مردم که دیدند دعوا ناموسیه و من گناهکارم هر کدوم آروم آروم از صحنه فاصله گرفتند و رفتند...اما نرگس ولکن نبود...من فقط گریه میکردم...تموم بدنم از شدت ضربه درد میکرد..گردنم از فشار شالم میسوخت و زخم بود...میدونستم اگه دست این قوم بیفتم زنده نمیمونم...از دور صدای خواهر کوچیکتر محمد رو شنیدم که میگفت: نرگس خدا مرگم بده با کی دعوا میکنی...یک دقیقه رفتم دسشویی....امیدوار بودم نرگس ولم کنه تا فرار کنم.اما ه زورش از من بیشتر بود هم جسه بزرگتری داشت و من رو کشون کشون برد پیش خواهرش ندا...
ندا وقتی منو دید گفت: یا پیغمبر چیکارش کردی؟؟ نکن گناهه...چه پدر کشتگی باهاش داری؟؟
نرگس داد زد خفه شو....زن داداشت هرزس.با یک پسر مچش رو گرفتم تو بغل پسره نیشش تا بنا گوشش باز بود....
ندا زد به صوزتش و گفت: یا ابوالفضل...محمد.....
نرگس گفت: ماشین بگیر...میریم خونه ما....شوهرم و بچه ها شهرستانن....جون بکن دیگه....برو ماشین بگیر.
نگام کرد و گفت: میکشمت...
کشون کشون منو با خودش تا سر خیابون برد و بهم فوش داد...منم فقط گریه کردم و تلاش میکردم از دستش فرار کنم اما نمیشد.سوار ماشین شدیم و هر سه رفتیم خونه نرگس .وقتی رسیدیم خونه نرگس.گفتم: امیر منتطرمه.
گفت: خفه شو.
تلفن رو برداشت و شمارهزن عمو رو گرفت و بهش همه چیز رو گفت و گفت برو دنبال امیر و فعلا چیزی ب محمد نگو تا بفهمه ماجرا دقیقا چی بوده....فوش هایی که زنعمو با فریاد از پشت تلفن نثارم میکرد رو میشنیدم.از اینکه اینقدر حرصش رو در آورده بودم که داعون شده بود و همه وجودش آتیش گرفته بود ته دلم خوشحال بودم.نشسته بودم گوشه اتاق.ندا خواهر کوچیکه امیر با ناباوری نگام میکرد و هر بار میگفت؛: چرا اینکارو کردی؟؟مگه محمد چی ازت کم داشت...محمد گناه داشت..مگه هممون با عشق ازدواج کردیم؟؟؟ازدواج منم اجباری بود...همین نرگس...اونم به زور عقدش کردند..اما کدوممون خیانت کردیم دختر....میشستی زندگیتو میکردی....
گفتم خفه شید دیگه...چرا اینقدر ادای ادمای پاک و معصوم رو در میارید...شما خودتون رابطه خراب من و داداشتون رو خراب تر کردید.تو نرگس یادته دعوتم نمیکردی تو مهمونیات...تا صبح داداشتو میبردی بیرون که من تو خونه تنها بمونم...کدومتون یکبار گفتید بمون تو خونه و به زنت محبت کن...بهش توجه کن...عاشقش باش...جز اینکه ازم دورش میکردید.شماهم از من کثافت ترید...اون مادرتون از شما آشغالتره...پر از عقده...
نرگس حمله کرد سمتم و گرفتم زیر مشت و لگد...از خودم دفاع نمیکردم...دلم میخواستزیر دستش بمیرم...از خدام بود بلایی سرم بیاد...اجازه میدادم کتک بخورم...نرگس داد میزد: مگه زندگی ما گلستونه:؟؟؟کدوممون خیانت کردیم....همین شوهر من نگامم نمیکنه.اما من فکر خیانت و هرزگی هم از ذهنم نگذشته...تو خودت سالم نیستی از اول سالم نبودی...بابات انداختت به داداش ساده و احمق من....
ندا از من جداش کرد...یه گوشه افتادم.ندا گفت: بگو بار اولت بوده...بگو دیگه نکردی...بگو...
گفتم: نه بار اولم نبوده...نرگس خانم..دختر پاک من هرزه بار اولم نبوده...من همه این پنج شش سال به داداش احمقت خیانت میکردم و اون نفهمید میدونی چرا چون اون نگامم نمیکرد.
نرگس دوباره اومد سمتم و شروع کرد زدن تو دهنم...میگفت میکشمت....همین رو میخواستم واقعا فقط مرگ منو از این زندگی نکبت بار که بوی تعفن و هرزگی و نجاست میداد نجات میداد...فقط مرگ به دادم میراز خودم و آلودگیم و نجاستم خسته بودم..من کثافت بودم...من خود شیطان بودم....
نمیدونم چند ساعت کتک خوردم و فحش شنیدم و با جوابام بیشتر حرصشونو در آوردم.
خودم وسط حرفام برای اینکه نرگس رو بیشتر آتیشش بزنم.گفتم: میخوای بدونی با چندتا رفیق بودم ...همشو نوشتم...همه کارایی که در حق داداش احمقت کردم...این رو که نرگس شنید..مدام تکونم میداد....کجا نوشتی...کو...دیگه توانی نداشتم.از اینکه حرف دفترچه هارو زده بودم پشیمون بودم...نباید میگفتم اما حرفی بود که از دهنم در رفته بود و نرگس به هیچ عنوان قصد نداشت فراموشش کنه.بی حال روی زمین افتادم....دهنم پراز خون بود و بدنم درد میکرد سرم شکسته بود....نرگس شالی که روی زمین افتاده بود رو برداشت و دور گردنم پیچیدو گفت: اگه نگی کجا نوشتی میکشمت...من محمد رو خودم بزرگ کردم...براش زحمت کشیدم...نمیتونم ببینم کسی اذیتش میکنه...زود باش.اما من حرفی نمیزدم...یعنی نمیخواستم بگم.چشماش رنگ خون بود و کوتاه نمیومد.ندا گریه میکرد و میگفت: ولشکن،کشتیش...
نرگس از اتاق بیرونش کرد و در رو قفل کرد و اومد سمتم و گفت: وقتی من پای محمد زحمت میکشیدم تو کدوم گوری بودی؟؟اونوقت که مامانم خونه مردم کار میکرد تا شکم مارو سیر کنه و من از خودم میزدم تا محمد گرسنگی نفهمه تو کدم گوری بودی...محمد فقط برای من داداش نیست همه زندگی منه..تورو که گرفت همه رویاهاش نابود شد اما الان نمیگذارم نابودش کنی...با هر کلمه حرف شال رو محکم تر میکرد...مرگ رو جلوی چشمام میدیدم.ندا به در میکوبید و قسم میداد که در رو باز کنه.. اما اون فقط میگفت: جای نوشته هات....بالاخره حرف زدم و جای نوشته هارو گفتم.ولم کرد و من از حال رفتم. دیگه چیزی نشنیدم.وقتی بهوش اومدم دست و پام بسته بود و کنار اتاق افتاده بودم و ندا هم کنارم بود و گریه میکرد...گفتم : آب
گفت: خدارا شکر که زنده ای
احساس کردم نرگس نیست...دور و اطرافم رانگاه کردم نبود..نفس راحتی کشیدم....
آب رو با کمک ندا خوردم و گفتم: نرگس....
گفت: چیکار کردی مریم...رفت دفترهاتو بیاره....
گفتم: امیر...
گفت: پیش مامانه ..حالش خوبه...محمد فعلا نمیدونه ..فقط فکر میکنه پیش منی....
بدنم درد میکرد و گلوم میسوخت ..از زور درد و بیحالی از حال رفتم.
با برخورد یک چیز سنگین به صورتم چشم باز کردم....
...