با دستور خوب masomeh
ممنونم از دستور عالیشون
نزدیک عید پدر و مادرم ما را به کفش ملی میبردند، خودشون از پشت ویترین انتخاب میکردند و به فروشنده میگفتند اندازه سایز پای ما بیاورد و اصلاً سوال نمیکردند که این کفش را دوست دارید یا نه!!!
فقط همیشه میگفتند این کفشها ﻣﺮﮒ ﻧﺪاﺭﻧﺪ!
عاشق عید بودم
بوی عید را دوست داشتم
بوی شیرینیها
بوی عود
و بوی سبزی پلو ماهی
مادر و مادربزرگام و سفرهای که اولین روز عید پهن میشد و همه فامیل دور آن مینشستند
چرا فکر نمیکردیم شاید این روزها تمام شوند؟
چرا آنقدر خاطرمان جمع بود؟
چرا مواظب لحظهها نبودیم؟
چرا خوشبختی را عمیق نفس نکشیدیم؟
که امروز مجبور نباشیم فقط چنگ بیندازیم به گذشتهها، خیره شویم به آن و زندگی کنیم با آن
از کودکی به نوجوانی و جوانی راهی نیست، اما همراهانت همیشگی نیستند
در فراز و فرود راه، خیلیها را از دست میدهی
ما در همین از دست دادنها بزرگ شدیم
پخته شدیم، ساخته شدیم
ﻣﺎﺩﺭ و ﭘﺪﺭﺑﺰﺭگها ﺭﻓﺘﻨﺪ
و من امروز بعد از گذشت این چند سال میخواهم بنویسم
فقط کفش ملی نیست که مرگ ندارد
عشق هم مرگ ندارد
بعضی خاطرات هم مرگ ندارد
بعضی قلبها و بعضی آدمها
...