عکس خاگینه قاشقی
فاطمه
۱۸۴
۸۸۱

خاگینه قاشقی

۱۸ فروردین ۹۹
مهسا ادامه داد: زنگ زدم بگم دیگه آه نکش....دیگه نفرین نکن..آذین حلالم کن..آذین منو ببخش...تو دوست بودی و من دشمن...
صدی داد و شیون و گریه از اون طرف خط به گوشم میرسید.مهسا بلند بلند گریه میکرد.گفت: میشنوی؟؟ تو رو خدا جوابم رو بده، جون یکی یدونت.
آذین گفت: با بچم چیکار داری؟؟؟
مهسا گفت: پس میشنوی!!! حالا گوش کن صدای گریه هارو....صدای داد و شیون رو...آذین بچم مرد
آذین گوشی از دستش افتاد و نشست روی صندلی.
گوشی رو برداشتم و گفتم: چی میگی مهسا!!!بازی جدیده؟؟ دوباره...
گفت: میلاد بچم مرد.دنیام مرد....الان چنازش جلوی چشمم گذاشته.یاد حرف آذین افتادم که گفت نفرینت کردم.نفرینش گرفت.بچم مثل دسته گل بود...پرپر شد...آذین اشک میریخت و می گفت: چی میگه میلاد؟؟؟ مهسا بخدا بچت رو نفرین نکردم.بخدا از ته قلبم نفرین نکردم.مهسا بخدا ازت گذشته بودم...
مهسا گفت: آذین بچم...دنیم...خدایا دنیا برای من تموم شد.گوشی رو قطع کردم آذین از حال رفت و روی زمین افتاد.بغلش کردم و آب قند حلقش ریختم و به مادرش زنگ زدم.گیج بودم و نمیدونستم چیکار کنم.آذین فقط گریه میکرد و میگفت بخدا من نفرینش نکردم.بخدا من راضی به مرگ بچش نبودم.آرمین گوشه خونه نشسته بود و بغض داشت. آذین بلند شد که لباس بپوشه و بره خونه مهسا.نمیتونستم بذارم بره.میترسیدم اتفاق بدتری بیفته مهسا تو حال خودش نبود.هر طور بود با خودم کنار اومدم و زنگ زدم به آرش.با اولین زنگ گوشی رو برداشت.گفتم: آرش...چی شده؟؟گفت: مهسا میگه تاوان گناهش در حق آذینه کدوم گناه میلاد؟؟؟ چرا کسی به من چیزی نمیگه؟؟؟
گفتم: چی شده؟؟؟
گفت: بچم مثل یه دسته گل داشت برای خودش بازی میکرد.دختر عموش سوار دوچرخش کرد و طبقه بالا تو تراس میچرخیدند.بچم میخندید و دلش غش میرفت.یکدفعه کنترل دوچرخه از دست دختر عموش در رفت.بچم از بلندی پرت شد وسط حیاط.الهی بمیرم...میلاد...دخترم پرپر شد..عروسش نکردم میلاد...دستم رو گرفتم به دیوار که پخش زمین نشم.خدایا این چه آزمایشی بود.این چه تاوان سنگینی بود.بمیرم برای دلت آرش...من پدر بودم و میفهمیدم چی میکشه.آرش گریه میکرد و گفت: ببخشید باید قطع کنم....
نشستم روی زمین و زار زدم.منم تو مرگ اون بچه مقصر بودم.من باید جای اون میمردم.زنگ خونه رو زدند مادر آذین بود.همه چیز رو براشون تعریف کردم.تو شوک و ناباوری هر سه بهم نگاه میکردیم.آذین بی تابی میکرد و همش میگفت من بچش رو نفرین نکردم.مادرش بهش دلداری میداد و سعی میکرد آرومش کنه که اونجا نخواد بره.اما آذین اصرار داشت.بالاخره آرمین رو سپردم به مادر آذین و رفتیم نزدیک خونه پدری آرش کوچه سیاه پوش بود و تو خونه غوغا به پا بود.به خواهش من آذین تو ماشین موند و پیاده نشد.من نزدیک خونه که رسیدم آرش رو دیدم.وقتی منو دید خودش رو انداخت تو بغلم و های های اشک ریخت.نمیدونستم چیکار کنم ازش خجالت کشیدم.بغلش کردم و پا به پاش اشک ریختم و سعی کردم آرومش کنم.گفت: آذین کو؟؟ نیومد؟؟؟گفتم:تو ماشین نشسته...من گفتم شرایط مهسا خوب نیست شاید....
گفت: خوب کردی.مهسا خیلی بهم ریخته..همش هذیون میگه..میگه میخواستم زندگی آذین رو بهم بریزم خدا جوابم رو داد.میگه آذین نفرینم کرد.نمیدونم چرا...همش از حال میره و تو بیهوشی اینارو میگه.به آذین بگو ببخشتش...گفتم: آذین خیلی ناراحته...میگه من هیچ وقت نفرینش نکردم.تو هم بهش بگو...
اینا رو بهش گفتم و راه افتادم.
روز سختی بود.آذین رو با آرامبخش آروم کردیم.همش تو فکر مهسا و آرش بودم که چه حسی دارن و چه داعی روی دلشون نشسته.یک هفته طول کشید تا آذین با خودش با کمک مشاور کنار بیاد و بپدیره مرگ دنیا تقصیر اون نبود.مرتب از آرش خبر میگرفتم.مهسا حالش خیلی بد بود و مدام بدتر میشد.چیکار میشد کرد هیچی.فقط باید صبر میکردیم تا دلشون آروم بگیره.آذین به عکسای دونفره آرمین و دنیا نگاه میکرد و برای خودش اشک میریخت.میدونستم چقدر دنیا رو دوستش داره.بعد از دوماه بالاخره تونست با مهسا حرف بزنه.مهسا اینبار به گوشی من تماس گرفت.وقتی جواب دادم گفت: زندگیم عالی نبود بدم نبود.آرش مرد خوبی بود اما تو بهتر بودی.آرش دوستم داشت اما تو عاشق تر بودی برای آدین. برای همین نتونستم ببینم.دلم میخواست آرش هم مثل تو رمانتیک باشه.دلم میخواست منم همه چیز داشته باشم.تو مثل پروانه دور آدین میچرخیدی اما آرش اینطور نبود.آرش دست روم بلند میکرد اما خودم به اینجا میرسوندم دعوامون رو.من اومدم تو زندگیت که مال من باشی اما نشد.من جواب خوبی را با بدی دادم.به آذین بگو حلالم کن.آدین که حرفاش رو شنیدگفت: بخدا نفرینت نکردم...راضی نبودم به پای دنیا خار بره.
مهسا گفت: دنیا تاوان گناه منو داد.
بعدم خداحافظی کرد و دیگه نه از اون نه از آرش خبری نشد.آذین بامن مثل گذشته بود نه کاری داشت نه حرفی میزد.کارای اقامتون درست شده بود اما من پروژم نا تموم بود.
...