عکس با کمی تاخیر سفره هفتسین
فاطمه
۴۱
۹۱۷

با کمی تاخیر سفره هفتسین

۶ فروردین ۹۹
دوسه روز بعد راهی شمال شدیم.ویلایی اجاره کردیم با دوخواب مجزا و اونجا مستقر شدیم.دوروز اول همه چیز به خوبی و قشنگ طی شد.با اینکه کم و بیش متوجه اختلاف نظر و کدورت بین مهسا و آرش شده بودیم اما بازم من و آذین بروی خودمون نمیاوردیم و سعی میکردیم جو رو آروم نگه داریم.شب سوم بود که آذین پیشنهاد داد بریم خرید و برای بچه ها لباس بخریم.من حرفی نداشتم اما آرش خیلی راضی به رفتن نبود وقتی دیم آرش مخالفه با یک اس ام اس آذین رو متوجه کردم خیلی اصرار نکنه شاید شرایطش رو ندارند.اما اینبار مهسا کوتاه نمیومد تا بالاخره آرش رو راضی به رفتن کرد.ای کاش نرفته بودیم....نزدیک یک مرکز خرید پیاده شدیم و رفتیم تو.از هم جدا شدیم تا هرکس خرید خودش رو انجام بده.آذین و من مشغول خرید برای آرمین و خودمون بودیم.من سعی میکردم تو سفر همه کاری براشون انجام بدم که بهشون خوش بگذره.آذین بی مقدمه گفت:آرش نمیداره مهسا چیزی بخره نگاشون کن.گفتم: به ما ربطی نداره عزیزم،حتما نمیتونه.گفت: اما مهسا ناراحته....گفتم: آذین خواهش میکنم عزیزم.شونه هاش رو بالا انداخت و دیگه حرفی نزد.متوجه بحث و ناراحتی که تو فروشگاه بینشون بود شدم.آرش برای خودش خرید میکرد اما برای مهسا نه....
ما از فرشگاه اومدیم بیرون و نزدیک ماشینها منتظر ایستادیم تا وقتی اومدند از دور دعوا میکردند و دنیا هم تو بغل آرش اشک میریخت.آذین آرمین رو داد بمن و رفت که دنیا رو بگیره اما من دیدم که ایستاد و دیگه راه نرفت.وقتی به سمتشون نگاه کردم دیدم مهسا پخش زمین شده و آرش بدون توجه داره میاد سمتمون.آذین دوید سمت مهسا و از کنار آرش که گذشت گفت: واقعا که آقا آرش باید...
من گفتم: آذین
دیگه ادامه نداد....
آرش اومد سمت من و گفت: امشب بر میگردیم.گفتم: بریم ویلا آروم که شدی حرف میزنیم.
به هر دردسری که بود برگشتیم ویلا.آرش آروم شده بود و بمن گفت میرم لب آب قدم بزنم و یک سیگار بکشم.آذین اومد از اتاق بیرون و گفت:من میرم بچه ها رو بخوابونم...مهسا حالش خوب نیست همش دنیا رو دعوا میکنه بچه گناه داره.
گفتم: برو عزیزم.
آذین تو اتاق بود و بچه هارو میخوابوند که مهسا با چشمهای پف کرده و بدون آرایش اومد از اتاق بیرون تا اون روز بی آرایش ندیده بودمش برعکس آذین همیشه آرایش داشت.
وقتی منو دید جاخورد و گفت: فکر کردم شماهم رفتی بیرون.گفتم: نه نمیشد تنها بمونید تو ویلا.آرشم میخواست تنها باشه.چیزی نگفت و رفت تو آشپزخونه و یک لیوان آب برداشت و اومد نشست کنارم.معذب بودم نمیدونستم چی بگم.اون شروع کرد به حرف زدن و گفت: سفر شما هم خراب کردیم.نگاش کردم روی صورتش جای انگشتای آرش بود.دلم براش سوخت.
گفتم:پیش میاد ناراحتی.
گفت: اینکه روم دست بلند میکنه عادیه.
حرفی نداشتم بزنم.نمیدونستم چی بگم دلم میخواست بلند بشم و برم تو اتاق پیش آذین حضورش معذبم میکرد اون هم تو اون حال روحی خرابش.خودش ادامه داد:دفعه اولش نبود.دفعه آخرشم نیست فکر میکنه حق داره وقتی عصبانی و دلخوره دست روی من بلند کنه یا سرم داد بکشه.
گفتم: شاید واقعا توان خرید نداشت...
پوزخندی تحویلم داد و گفت: برای خودش و بچش داره برای من نداره؟؟؟خب نداشت باید دست روم بلند میکرد.شما چرا اول برای آذین و آرمین میخری بعد خودت:؟؟؟؟
گفتم،: آدمها شبیه هم نیستند.
گفت: آره آذین خیلی خوش شانس بوده که....
در اتاق به آرومی باز شد.مهسا لیوان آب رو برداشت و بی درنگ بلند شد.آذین از اتاق اومد بیرون و گفت:بلاخره خوابیدند!!تو بیداری مهسا؟؟؟
مهسا گفت: اومدم آب بخورم‌.دیدم میلاد اینجا نشسته نخواستم مزاحمش بشم داشتم میرفتم تو اتاق.
با چشمهای متعجب نگاهش کردم اما اون با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:شب بخیر آقا میلاد.آذین جون ببخ ناراحتت کردم.آرش تا به امروز از این کارها نکرده بود نمیدونم چی شد.حتما خودشم الان پشیمونه که برنمیگرده.از اینکه از آذین پنهان کرد تعجب نکردم مطمئنا نمیخواست آذین متجه مشکلاتش بشه و ناراحت بشه.به منم فهموند که بهش چیزی نگم.فردای اونروز مهسا و آرش طوری رفتار میکردند که انگار اتفاقی نیفتاده.اما آذین با آرش خیلی حرف نمیزد از اون طرف مهسا با من صحبت میکرد و خوش برخورد بود و من جلوی آرش معذب بودم.دوروز بعد راهی تهران شدیم.ورودی شهر که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم تا باهم خداحافظی کنیم با مهسا که رفتم دست بدم و خداحافظی کنم آروم و زمزمه وار گفت: ممنون که به حرفام گوش دادی.مطمئنم آذین نمیفهمه اما خیلی سبک شدم.گفتم: امیدوارم هیچ وقت بینتون ناراحتی پیش نیاد.خندید و حرفی نزد.
وقتی رسیدیم خونه آذین گفت:ممنون که اومدی مثل همیشه همه چیز عالی بودکنارت و برامون اما من متاسفم که اینقدر اصرار کردم دلم نمیخواست اینطور بشه.گفتم: پیش میاد عزیزم.به من خیلی خوش گذشت.
گفت: بنظرت مشکلشون جدیه؟؟؟
گفتم: اگه هم باشه اجازه بده خودش بهت بگه.تو دخالت نکن.چند هفته از سفرمون گذشت.تو این مدت یکی دوبار مهسا رو نزدیک شرکت محل کار آذین دیدم.یکبار هم به جبران تو شمال شام دعوتمون کردند بیرون تا دور هم باشیم.کم کم داشت اونشب فراموش میشد و برای منم اهمیتی نداشت که چه حرفهایی بهم زده فقط دلم میخواست سرشون به زندگیشون گرم باشه و با حسادت و چشم به آذین باعث آزارش نشند
...
نظرات