عکس اینم از ژله های خشمل من??
فاطمه
۳۷
۷۶۰

اینم از ژله های خشمل من??

۶ فروردین ۹۹
به خودم که نمیتونستم دروغ بگم اما دیگه دوست نداشتم مهسا به آذین نزدیک بشه مخصوصا الان که با آرش مشکل داشتند.دوماهی از سفرمون گذشت تا یک شب آذین خونه مادرش موند چون قرار بود فردا صبحش بره با مادرش خرید و من تنها برگشتم خونه.وقتی رسیدم خونه پیام داد که به مهسا هم گفته همراهشون بره و صبح مهسا همراهشون میره.منم جواب دادم هر طور راحتی عزیزم بهتون خوش بگذره آرمین رو ببوس.ساعت دو نصف شب بود که گوشیم زنگ خورد .وقتی برداشتم ببینم کی اون موقع شب تماس گرفته شماره مهسا رو دیدم.اول میخواستم بهش جواب ندم اما نگران شدم گفتم شاید برای آرش اتفاقی افتاده باشه.برای همین با اکراه جواب دادم:بله....سلام
گفت: سلام آقا میلاد خوبی؟؟
نمیدونم گریه میکرد یا قبلا گریه کرده بود که صداش گرفته بود.نگرانیم بیشتر شد.گفتم: چیزی شده؟؟ این وقت شب!! همه خوبید؟؟؟آرش ....دنیا....
یکدفعه بلند بلند شروع کرد به گریه کردن.سعی کردم آرومش کنم همش فکر میکردم تصادف کردند یا بلایی سر آرش اومده.گفتم: یه دقیقه آروم باش مهسا..چی شده...آرش کجاست...چرا درست حرف نمیزنی....
گفت: خونه نیست،امشب کشیکه،بعداز ظهر اومد دعوامون شد و بعد که منو یک کتک مفصل زد رفت از خونه بیرون.شوکه شدم...چرا اینارو بمن میگفت...اصلا چرا به من زنگ زده بود.
گفتم: خب الان اتفاقی برات افتاده؟؟میخوای من بهش زنگ بزنم برگرده خونه؟؟؟
گفت: نه فقط میخواستم با یکی حرف بزنم آروم بشم.
گفتم: خب چرا بمن زنگ زدی؟؟ به آذین.....
پرید وسط حرفم و گفت: نه نه!!!تو قول دادی آذین نفهمه. خواهش میکنم.گفتم: خب منم نمیتونم برات کاری انجام بدم مهسا....باید با مشاور حرف بزنی.
یکم سکوت کرد و گفت: اما اون سری با تو که حرف زدم آروم شدم.
کلافه بودم.میدونستم حرف زدن باهاش اشتباهه.مغزم داع کرده بود.نمیتونستم فکر کنم.
گفتم: فکر نمیکنم کار درستی باشه.من با آرش....
گفت: باشه اصلا اشتباه کردم بمیرم بهتره وقتی کسی رو ندارم.خودم رو میکشم.
گفتم: چرا چرت و پرت میگی؟ من چیکار میتونم برات انجام بدم؟؟ باید بری پیش یک مشاور.آرش مرد آرومیه باید باهاش حرف بزنی،من نمیفهمم چرا اینطوری میکنه...شماها الان یک بچه دارید در قبالش مسئولید.خواهش میکنم کار احمقانه ای نکن تا صبح آرش برگرده خونه و باهم حرف بزنید.منم به آرش.....
گفت: نه خودم باهاش حرف میزنم.
گفتم: هر طور میدونی اما مهسا.....
دوباره شروع کردم به حرف زدن و کلی نصیحتش کردم.وقتی حرفام تموم شد گفتم: حالا برو بخواب،شب بخیر.
گفت: ممنون که باهام حرف زدی میلاد آروم شدم.
به گوشی نگاه کردم نیم ساعت باهاش حرف زدم بدون اینکه متوجه بشم یا بخوام.چقدر قشنگ منو مجبور به حرف زدن کرده بود.عصبی شدم و با همون حالت کلافگی گفتم:باشه شب بخیر.
با یک صدای آروم و غمیگین گفت:شب بخیر.ممنونم.
قطع کردم و از اتاق خواب اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه که نگاهم روی عکس آذین قفل شد که توی لباس عروسی با لبخند نگاهم میکرد.کلافه بودم حس بدی داشتم اما سعی میکردم خودم رو آروم کنم و به خودم بگم فقط میخواستم به یک زن در کشیده کمک کنم تا بلایی سر خودش نیاره.یک لیوان آب یخ خوردم و رفتم تو اتاق سعی کردم بخوابم اما تا صبح خوابم نبرد یکم تو فکر آرش و مهسا و زندگیشون بودم و اینکه باید چیکار کنم و آیا با آرش حرف بزنم.به آدین چی بگم یا نه سکوت کنم. شب بدی داشتم.انگار قرار بود صبح نشه.صبح زودتر از روزهای معمول بیدار شدم و بدون خوردن صبحانه رفتم شرکت.در شرکت بسته بود و برای همین منتظر و کلافه نشستم تو لابی ساختمان که یک پیام برام اومد.مهسا بود.نوشته بود: ممنون که باهام حرف زدی،معلوم نبود اگه دیشب به دادم نمیرسیدی الان تو کدوم بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم میکردم.خوش بحال آذین که همسر خوبی مثل تو داره.جوابش رو ندادم .پیام رو پاک کردم اصلا نمیدونستم چرا پاکش میکنم.مگه نمیخواستم به اذین بگم که دیشب چی شده؟؟؟تو افکار خودم غرق بودم که گوشیم زنگ خورد.آذین بود.
گفتم: جانم عشقم بگو.
گفت: میلاااد سلام خوبی؟؟؟زنگ زدم بگم دیروز برات حلیم خریدم تو یخچال گداشتم گرم کن و بخور.
با شرمندگی گفتم: بیرونم خانومم.
گفت: به این زودی!!ببخشید خواب موندم نشد زودتر زنگ بزنم.گفتم: اشکال نداره فدای سرت.کی میری بیرون؟
گفت: ساعت هشت مهسا میاد اینجا تا بریم.دیشب که باهاش حرف زدم گفتم خونه مامانم که زودتر بیاد باهم صبحونه بخوریم.
حدس میزدم مهسا میدونسته تو خونه تنهام و الان مطمین بودم که برای همین بهم زنگ زده.
سرد و بی روح گفتم: خوش باشید.
خداحافظی کردم و من به ساعت نگاه کردم سوار آسانسور شدم برم پشت در شرکت.
اون روز گدشت.آذین بعداز ظهر برگشت خونه و من تا شب تو خودم عصبی و بهم ریخته بودم نمیدونستم باهاش حرف بزنم یانه.
آخر شب بهش گفتم: از مهسا چخبر:؟؟ با آرش خوبند؟؟
گفت: آره..اتفاقا امروز اینقدر سرحال بود.ازش پرسیدم گفت دیگه دست روش بلند نکرده و برای اون روزم ازش خیلی معذرت خواسته و یک انگشترم براش خریده.وااای من براش خیلی خوشحالم میلاد فکر میکردم شوهرش بده اما میگه خوبه.
گفتم: امیدوارم همینطور باشه.
متعجب نگام کرد و گفت:یعنی چه؟؟ منظورت چیه؟؟؟
گفتم: هیچی عزیزم بخوابیم.
...
نظرات