عکس ابگوشت
zahra_85
۴۵
۵۶۴

ابگوشت

۶ فروردین ۹۹
#اجباربه#خوشبختی
#پارت_نهم
هر روز حالم بدتر میشد هر روز اونقدر بهش اصرار میکردم که بگه دخترمو کجا برده که تهش میشد کتک خوردنم.
روزو شبم شده بود گریه همه جارو زیر پا گذاشتم تا پیداش کنم اما نبود رفته بود جنینی که نه ما با خونه دل پرورشش دادم تنها همدم ومونسم بود رو ازم گرفت 5سال همینطوری گذشت تو اوج جوونی پیر شدم خم شدم 1سالی میشد که محسنو انداخته بودن زندان به خاطر قرضاش، کار می‌کردم تو یه خونه کوچیک زندگی میکردم.
یه روز که از سره کارم برمیگشتم یکی از همسایه ها تو محل بهم گفت یه آقای پولدار دنبال خانواده ما میگشته اول زیاد بهش توجه نکردم اما بعد با خودم گفتم نکنه از دخترم خبر آورده نفهمیدم چطور رفتمو از اهالیه محل درباره اون مرد پرسیدم گفتند یه شماره داده به عطیه به سمت عطیه پرواز کردم شماره رو گرفتمو رفتم بهش زنگ زدم اومد باهم صحبت کردیم فرشته نجات منو محسن اون بود از آناهید خبر نداشت اما مارو از باتلاقی که خودمون برای خودمون درست کرده بودیم نجات داد
اون برادر ناتنیه محسن بود پدر محسن وقتی اونارو ترک میکنه ازدواج میکنه ویه ماه بعد زنش حامله میشه یه پسر به دنیا میاره زندگی خوبی داشتن با پس اندازی که جمع کردن پسرشونو میفرستن خارج که درس بخونه مهندس میشه یه زندگی عالی یه درآمد عالی وقتی پدرش میمیره تو وصیت نامش میگه که قبلن زنو بچه داشته یه پسر به اسم محسن از احسان خواسته تا برادرشو پیدا کنه وبه آرزوهایی که خودش نتونسته برا پسرش برآورده کنه برسونه از اون روز به بعد کار احسان پیدا کردنه برادر ناتنیش بوده تا اینکه با هزار جون کندنو پول خرج کردن ردمونو میزنه وپیدامون میکنه احسان تمام قرضای محسنو داد بردش ترک تو اون مدت منم خونه احسان کنار زن پسرش که به فرزند خوندگی قبولش کرده بودن زندگی میکردم وقتی حال محسن کامل خوب شد یه خونه برامون گرفت ومحسنو برد پیش خودش کم کم محسنم کارو یاد گرفت وبا کمک احساس شرکته خودشو به نامه احسان تاسیس کرد زندگیمون خوب شده بود اما من هنوز در انتظار دخترکم اه میکشیدم محسن اینو خوب درک می‌کرد همیشه معذرت خواهی میکر که خمار بوده وهیچی حالیش نبوده اینکه دخترشو دوست داشته اما تو شرایطی نبوده که این دوست داشتنو ابراز کنه از اون زمان به بعد کاره منو محسن شد پیدا کردنه یک سره نخ از دخترمون 10 سال گذشت امروز خبر رسیده که دخترمون پیدا شده تو یه خانواده متوسط تو شیراز بزرگ شده خوشحالم که تو خانواده خوبی تربیت شده خدا کنه مارو قبول کنه اگه بدونه تو این 15 سال یه چشمم اشک بوده ویه چشمم خون منو مادر صدا میزنه؟؟؟
.............................................................................
تموم شد دیگه چیزی نوشته نبود دستی به صورتم کشیدم من گریه کرده بودم تقه ای به در خوردو الهه خانم اومد داخل
_اناهی
منو که دفتر به دست با صورتی خیس دید حرفشو آدمه نداد وبه من نگاه کرد
_توو این دفتر از کجا اوردی
+نمیتونم درکتون کنم چون مادر نیستم اما میتونم بپذیرمتون چون مادرمید ونقشی نداشتین
کم کم لبخند روی صورتش اومد
به سمتم دوید وتو آغوشم گرفت.
من کنار این خانواده حالم خوب بود اما با فکر به برگشتن
هر روز ساعتها می‌نشستیم وباهم از گذشته حرف میزدیم البته با فاکتور روزهای بد
..................
_خانم جان خانم جان
+بله لیلا خانم
_الهه خانم گفتن آماده شید کم کم مهمونا میان
+باشه
کمی لباسامو زیرو کردم اما اون چیزی که خواستم پیدا نکردم......
سلام سلام💋💋
بعدظهر یه پارت دیگم میزارم منتظر باشد ❤️❤️
...
نظرات