عکس ^_^زرشـکـ پلـو بامـرغـ^_^
fatemeh goli
۱۶
۱.۱k

^_^زرشـکـ پلـو بامـرغـ^_^

۲۲ فروردین ۹۹
#عشق_به_سبک_خدمتکار
#پارت41
_خب که چی الان باهوش
_خب دیگه توام یکاری کن تو این مدت عاشقت بشه

زهرا یکم رفت تو فکرو بشکنی زد_خیلیم عالی

آروم گفتم_خب خب برو ببینم چیکار میکنی خانوم عاشق
_آممم باش
زهراکه رفت پشت دراتاق شهرام منم دورشدم ورفتم آشپزخونه
دل تو دلم نبود درخواستشوقبول کنه

یکساعتی گذشته بود
پشت میز آشپرخونه نشسته بودم که زهرا اومد
چهره ی غمگینش نشون میداد که جواب نه داده
اومد نشست پشت میز

_خب؟
_خب به جمالت
_مرض جواب نه داد؟

نگاهی پرازغم بهم انداخت بعد نیششو باز کردوگفت
_نه قبول کردی
_ای درد قلبم اومد توحلقم

بشکنی زدو گفت_عالی شد آقاشهرام دارم برات عشقم

قهقه ای زدم_منو وارد رابطه خودتون نکنید والا

#عشق_به_سبک_خدمتکار
#پارت42


بعد باهم حرف میزدیم
این موضوع باید بین منو و زهرا میموند
از اینکه شهرام پیشنهاد زهرا رو قبول کرده بود خوشحال بودم اما بعدش چی میشه...
کامیار چی میشه...
اگه پیشنهادشو قبول میکردم چجور میگفتم دختر نیستم


مث همیشه کلی سوال تو ذهنم بود
از همه مهمتر چی تو من هست که دوتا برادر عاشق من شدم اونم من! یه دختر خدمتکار...!


بعد ناهار رفتم کلبه استراحت کنم
سریع خوابم برد
در کلبه با شتاب باز شد و زهرا اومد تو با صورت کبود
زهرا-خدا لعنتت کنه این بلاها بخاطر تو سرم اومده
-مگه من چیکار کردم
دوباره یکی وارد شد شهرام بود

شهرام-من میکشمت
خیلی ترسیده بودم مگه من چیکار کردم؟

-من چیکار کردم بهم بگین
شهرام-منو گول میزنی برذم نقشه میکشی من باید جفت تونو بکشم
زهرا-کار نبود همش نقشه ناستیا بو...
شهرام- خفه شو
-من دوست ندارم شهرام
شهرام -پس بابد بمیری
و...


#عشق_به_سبک_خدمتکار
#پارت43

دیدم زهرا رو سرمه یه لیوان اب بهم داد
زهرا-خوبی ناستیا کابوس میدیدی
-چ.. ی؟
-صدات کل عمارتو برداشته بود منم از جلوی کلبه رد میشدم اومدم تو الان خوبی
-ا..ره
-ابی به دست و صورتت بزن بریم عمارت
-باشه

پاشدم دست و صورتمو شستم و با زهرا به سمت عبارت رفتیم

رفتیم تو اشپزخونه فقط ما دوتا بودیم
زهرا-ناستیا
-بله
-چه خوابی دیدم
-خواب دیدم شهرام فهمیده این نقشست
-یعنی چی
-من تو کلبه خودم بودم
-خب
-بعد تو وارد شدی با صورت کبود و گفتی همش تخصیر تویه و فلان و اینا منم خبر نداشتم چی شده
.....
.
.
.
تا اینکه تو بیدارم کردی
-چه کابوسی ولش کن
-اره
-هرجوری هم فکر کنی نمیشه شهرلم انقدر خشن نیست
-اره اینم هست
-به خودت نفوذ بعد نده
-چشم

سوگند خانم و بیتا اومدن و شروع به پختن شام کردیم.
موقع شام همه برادرا اومدن وسط شام بودیم
مهران-فردا بریم شهربازیمون
شهرام-بریم
محراب-بریم
شایان-شما چی دخترا موافقین
زهرا-بله
بیتا-بله
-بله
مهران-خوبه پس فردا صبح ساعت11بریم
----اکی


#عشق_به_سبک_خدمتکار
#پارت44


بعد شام میزو جمع کردیم و رفتیم خوابیدیم
زهرا اومد تو کلبه میخواست چیزی بهم بگه
-بله زهرا
-فردا شهرام اگه بهت گفت با ما بیا، نیا
-اکی
-خب من برم
-برو فعلا

زهرا رفت
منم خوابیدم

صبح با الارام گوشی پاشدم 7و نیم بود سریع یه دوش نیم ساعته گرفتم لبایامو عوض کردم و اینا تا9
9رفتم عمارت صبحانه و خوردیم یه ربع به11رفتیم تا حاظر شیم.
یه مانتو سبز با شال مشکی و کفش مشکی تنم کردم و رفتم.
زهرا کنار شهرام بود منم رفتم کنار بیتا که کنار زهرا بود واستادم
همه اومدن

محراب-خب چجوری بریم
شهرام-زهرا با من بیاد
زهرا-چشم
مهران-بیتا با من بیاد
بیتا-چشم


دیگه بعد یه ربع سوار ماشینا شدیم و رفتیم
بیتا و زهرا از خوشحالی نمیدونستن چیکار کنن
مهرانم خوشحال بود اما شهرام رو نمیتونستم بفهمم انگار واقعا شهرام منو دوست داره اما من کامیار رو دوست دارم!
...