عکس اسنک سیب زمینی
رامتین
۱۱۴
۲.۲k

اسنک سیب زمینی

۷ اردیبهشت ۹۹
سلام دوستان،نماز وروزه هاتون قبول🙏
خداروشکر مشکل کپی کردن تاحدودی برطرف شد یکی رو خودم گزارششو دادم به مدیر سایت ودونفرم که خودشون گفتن اطلاع نداشتن که نباید این کار رو بکنن ودیگه ادامه ندادن،واقعا متاسفم بخاطر وقفه ولی باید این وقفه می افتاد وتعدادی از قسمتای داستانا پاک میشد، تا جلوی سو استفاده گرفته بشه.
نوشته جدید ،تجربه یکی از کاربرا وهمراههای قدیمی من در پاپیونه که خودشون مایل بودن نوشته بشه.
❌کپی ممنوع❌
سلام،ملیکا هستم.بیست وپنج سال پیش دریک شهر سردسیر واقع در شمال شرق کشورپهناورمون بدنیا اومدم.
پدر بزرگ پدریم روحانی بود ومعتمد ومورد احترام اهالی محل وشهرمون.
پدرم وقتی بیست وسه ساله بوده عاشق مادرم میشه که فقط چهارده سال داشته.
به خواستگاری میره ولی پدر بزرگ مادریم قبول نمیکنه ودلیل میاره که هم سنش کمه وهم اینکه خواهر بزرگترش هنوز ازدواج نکرده ونمیتونیم تو این شرایط موافقت کنیم.
پدرم نا امید نمیشه وهمچنان پافشاری میکنه ومدام خواهرهاشو واسطه میکرده،واین پافشاری و درخواست حدود پنج سال طول میکشه تا اینکه خاله ام ازدواج میکنه ودرس مادرمم تمام میشه وموانع برداشته میشه وپدرم میتونه به وصال یار برسه.
مادرم وخانواده اش از لحاظ اعتقادی برابر با پدربزرگم نبودن،اصول اولیه رو رعایت میکردن ولی نه سفت وسخت.
پدربزرگمم آدم روشنفکری بوده ومعتقد بوده اگر کسی بخواد دیگری رو به کاری تشویق کنه نباید از ضرب وزور وتهدید استفاده کنه،باید با رفتار صحیح طرف رو علاقه مند به کاری کنه.
پدرم که بالاخره خانواده معشوق رو راضی میکنه سر از پا نمی شناخته.در مراسم نامزدی پدر بزرگم شرکت نمیکنه ودلیلش این بوده که ممکنه بزن وبرقصی باشه وهم خودش معذب بشه وهم باعث معذب شدن دیگران بشه .
فردای اونروز مادر وپدرم برای دستبوسی از پدربزرگم پیشش میروند،وپدر بزرگم باروی گشاده ازشون استقبال میکنه وپیشانی مادرمو میبوسه ومیگه از این به بعد تو هم یکی از دخترای منی وهیچ فرقی با اونا نداری.
اونروز جای خالی مادربزرگ مرحومم کاملا حس میشده.
بعد از مدتی هم پدر ومادرم زندگی مشترکشون رو شروع میکنن.
با اینکه مادرم حجاب داشته اما نه در حد ایده آلهای پدربزرگم، به مرور وبا ارامش ومتانت ورفتاری که پدربزرگم از خودش نشون میده مادرمم علاقه مند میشه به حجاب کامل.
ساله بعد از عروسی پدر ومادرم ،برادرم بدنیا میاد وچهارسال بعدم من.
پدرم کارمند ومادرم خانه دار هستن.
هردو صمیمی ومهربان وعاشق هم.
زندگیمون مثل خیلی از خانواده های دیگه نظم وبرنامه خاص خودشو داشت.نه اینکه کدورت ومشکلی پیش نیاد ،بالاخره طبیعیه ولی زود وبا گفتگوحل میشد.
در بچگی من وبرادرمم مثل خیلی از بچه های دیگه شیطنتهایی داشتیم....1
از شیطنتهای دوران کودکیم که البته همیشه برادرم پیشقدم وعاملش بود
وبه خاطرم مونده یکی این بود که دوچرخه ام رو پشت دوچرخه اش بسته بود وبا سرعت میرفت وبعد ناگهان پیچید ولی من نپیچیدم ومستقیم رفتم وپخش زمین شدم وبا سر و رو ودست وپای خونین پیش مادرم رفتم،مادرم هم مجبورمون کرد که بیشتر در داخل خونه بمونیم تا جلوی چشمش باشیم وبیشتر مراقبمون باشه،ولی بازم برادرم دسته گل جدیدی آب داد وبا الگو برداری از یه فیلم یه طناب دور گردنم بست وکشید،دیگه داشتم خفه میشدم که نجاتم دادن، ولی تا مدتها جای طناب دور گردنم موند.
البته برادرم چه با من وچه بی من اغلب دردسرساز بوده، زمانی هم که من بدنیا نیامده بودم ،یکبار با سرعت در فر رو باز میکنه ومیره لبش می ایسته وگاز وارونه میشه مادرم میرسه ونمیزاره بیفته روش ولی کتری آبجوش که وارونه شده بوده باعث میشه کمربرادرم بسوزه ومدتی دست خانواده بند بشه.
برادرم که مدرسه می رفت اوضاع کمی آرامتر می شد،
ولی حوصله ام سر میرفت مدام از مادرم میپرسیدم پس کی میاد،اگر عقربه کوچیکه بره اون بالای ساعت، میاد ؟عقربه بزرگه باید کجا باشه تا بیاد؟
صد دفعه میرفتم پشت پنجره تا ببینم اومد یا نه.
هر چند که دیگه چون درس داشت خیلی حال وحوصله بازی با منو نداشت ولی بازم بودنش برام بهتر از تنهایی بود.
به تقلید از نوشتنش منم دفترمو خط خطی میکردم،وموقع املا نوشتناش منم املا مینوشتم.
زمانی که حال وحوصله داشت مثلا یک میکروفون یا دوربین برام میگرفت ومنم تند تند اخبار می گفتم وگزارش میدادم یا تقلید صدا می کردم.
بچه زبوندار وپر رویی بودم،مهمونی که میرفتیم شعرایی که بلد بودمو بلند بلند میخوندم وهمه تشویقم میکردن.
خونه پدر بزرگم که میرفتیم سوره های کوتاهی که حفظ بودم رو میخوندم وپدر بزرگمم بهم یه هدیه میداد.
قبل از مدرسه به مادرم بسیار وابسته بودم،همش دقت میکردم ببینم چکار میکنه تا منم تقلید کنم.بزرگترین لذت زندگیم این بود که برم سر کمد لباساش واونا رو بپوشم وبا کیف و کفش پاشنه بلند ،ترق ترق راه برم وبا شوهر خیالیم وبچه هام حرف بزنم وحرکات مامانمو تکرار کنم.
کم کم زمان مدرسه رفتن منم رسید.با اینکه خیلی دلم میخواست مثل بقیه بچه ها مدرسه برم ولی جداشدن از مادرمم سخت بود .کلا دختر درونگرایی بودم واحساساتمو به راحتی نشون نمیدادم وبخاطر همین با اینکه بغض داشتم ولی ظاهرمو حفظ میکردم.
تو مدرسه دلم برای مادرم تنگ میشد،باخودم میگفتم حتما الان بی من رفته خرید ،من که نباشم کی مواظبشه،کی کمکش میوه میندازه تو کیسه،نکنه من نیستم گم بشه ...
...
نظرات