عکس پیتزا با پخت آسان
رامتین
۱۲۰
۲.۷k

پیتزا با پخت آسان

۲۹ اردیبهشت ۹۹
با هر آنچه از دوران پیش از کرونا در فریزر مانده بود درست شده،در واقع با فریزر تکانی.
حشمت خان باشنیدن حرفهای مادرم از عصبانیت سرخ شد ولی فقط گفت امروز مهمان هستید مهمان حبیب خداست خوش ندارم که بحثی بینمون در بگیره بفرمایید داخل.
مادرمو حشمت خان همیشه از این گنده گویی ها بینشون بود وخیلی دوست داشتن کل هم رو بخوابونن.
اصولا هم هیچکدوم کم نمی آوردن واگر جایی به حکم میزبانی جواب همو نمیدادن ولی درمجلس بعدی از خجالت هم در میومدن.
خاله ام راهنماییمون کرد داخل ،دخترخاله هام بودن با همسرانشون وخانواده های همسراشون،حسابی شلوغ پلوغ بود،فقط رو بوسی واحوالپرسی با جمع کلی زمان برد.
چشم گردوندم تا ناصر رو پیدا کنم ولی نبود،دل تو دلم نبود ببینم کجاست.
موقع ناهار شد که اومد.حس کردم ااز دیدنش خون به صورتم دوید.سرمو پایین انداختم که کسی متوجه حالم نشه ودستم نندازن .
ولی دوتا دخترخاله هام گفتن چرا مثل لبو شدی وغش غش خندیدن.
سر ظهر از اینسر تا اون سر عمارت سفره انداخته بودن وبرنج زعفرانی با روغن حیوانی در دیسهای گلسرخی کشیده بودن وخروس محلی سرخ شده با چاشنی رب انار رو در دیسهای مرغ خوری لابلاش گذاشته بودن، تنگهای نیزه ای رنگارنگ پر از دوغ وشربت سکنجبین سرتا سر سفره رنگ وزیبایی خاصی به سفره داده بود.
اونزمان رسم نبود سالاد درست کنن شایدم اطرافیان ما درست نمی کردن،فقط کاهوها را از وسط دونیم میکردن ودر بشقاب میذاشتن وسرتا سر سفره میچیدن.همیشه سر سفره های ما مربا بود ،حالا مربا گل سرخ یا انجیر و...به قول امروزیا به عنوان دسر.
بعد از ناهارمسن ترها بالشی زیر سر گذاشت وچرت نیم روزی زدن وماها راه افتادیم به قدم زدن.باغ بسیار بزرگ بود تا چشم کار میکردانتهای باغ معلوم نبود درامتداد راه عریض وطویل وسط باغ بصورت منظم درختای سرو کاشته شده بود.
در حین گفتن وخندیدن وقدم زدن بودیم که ناصر خودشو رسوند،دخترخاله هام گفتن پسر عمو نتونستی طاقت بیاری .اونم دستی به سیبیلش کشیدو گفت نه نتونستم.زن من دوست داشتنیه مثل شماها نیست که شوهراتون راغب دیدارتون نیستن و...وبعد از یه مقدار خنده وشوخی اومد طرف من وگفت سروناز من چطوره،از ترس اینکه کسی خبرمو به خانم جان نرسونه گفتم شکر ورفتم چسبیدم به دختر خاله هام.اومد نزدیکمو گفت تا کی بی مهری وترس.یکمم به دل سرگشته من فکر کن.گفتم به زور خانم جان راضی شد به اومدن ،میترسم مجبورمون کنه زود برگردیم.گفت نگران نباش اون با من.
یکمی باهم حرف زدیم وباز ابراز علاقه کرد ودیگه واقعا دلمو برد.
بعد از ظهر مادرم گفت بلند بشید برگردیم،مادربزرگ ناصر گفت عزیزم،اینهمه طی راه کردید،بچه ها دارن لذت میبرن میخوای برگردی چکار ،تا برسی شب شده بمون صبح راه بیفت...
نشون به اون نشون که یکروز موندن ما تبدیل شد به یک هفته .وبعدها فهمیدم کلا اون سفر رو ناصر برنامه ریزی کرده و به مادربزرگشم توصیه کرده بود کمی با مادرم صحبت کنه تا راضی به موندن ما بشه.
روزای خیلی خیلی خوبی رو تجربه میکردم،هر صبح به شوق دیدن یار بیدار میشدم وهر شب مست از دیدارش به خواب میرفتم.
البته ناگفته نماند اگر قدمی میزدیم حتما در حضور یکی دوتا کلفت بود که در فاصله پنج شش قدمی ما راه می رفتن که نکنه در حین صحبت دست به دست بشیم.
روزها مثل برق وباد میگذشتن دلم میخواست تا ابد این قدم زدنها ادامه داشت.وبرگشتی درکار نبود.
ولی بالاخره روز آخر موندنمون رسید وقرار بود که فرداش،صبح زود همه باغ حشمت خان رو ترک کنیم وبرگردیم شهر.
دلتنگی داشت خفه ام میکرد،هم اینکه از اونجا میخواستیم بریم هم اینکه به زودی ناصر می رفت وممکن بود چندین ماهی برنگرده.
اونروزناصر اشاره کرد که بریم قدم بزنیم،اشرف خانمم باهامون همراه شد،گفت کاش همینجا کنار حوض می نشستید که جلو چشم باشید منم به کارام می رسیدم کلی وسیله هست که باید جمع کنم.
ناصر گفت شما بمونید نگهبان باغ وزنش همراهمون میان نگران نباشید،اشرف مردد بود ولی ناصر خیلی سریع آتقی رو صدا زد وگفت با زنت بیاین همراه ما باشید ،تا قدم بزنیم. اشرف با اکراه پذیرفت ولی گفت که خیلی زود بیاین قبل از اینکه خانم جان سر منو بکنه.ماهم قول دادیم زود برمیگردیم.
آتقی پیرمردی بود با چهره آفتاب سوخته وسیاه ولبهایی سیاهتر،تریاکی بود واز بس تریاک وچپق و...کشیده بود دندانهای جلو رونداشت.زنشم از اون بدتر دوتایی تو اون باغ دراندشت وقتشونو با دود ودم سپری میکردن.
راه افتادیم وناصر قربان صدقه ام می رفت.
واقعا خوب بلد بود دلمو ببره منم دختری بودم تشنه محبت ،در زندگیم هیچ کلمه محبت آمیزی نشنیده بودم،حرفاش دلمو شاد میکرد.
واقعا از اینکه باهاش ازدواج کرده بودم خوشحال بودم،بهترین مردی بود که میشد نصیبم بشه. به این باور رسیده بودم که تمام حرفهایی که درمورد هوسبازی و...بهش نسبت میدادن دروغه وهمش از روی حسادت زنها ودختراییه که ناصر بهشون بی توجهی کرده.
غرق صحبت بودیم که تقریبا رسیدیم به انتهای باغ گفتم ناصر خان اصلا متوجه نشدم که اینهمه راه اومدیم بهتره تا دیر نشده پاتند کنیم وبرگردیم.
ولی ناصر گفت حالا چه عجله ایه مگه با غریبه اومدی.
بعد رو کرد به آتقی وگفت شما وزنت همینجا بمونید ویه چپقی بکشید تا ما بریم تو کلبه تون یه چایی بخوریم.بعدم یه اسکناس درشت گذاشت کف دست آتقی واونم دولا شد ودست ناصر رو بوسید گفت رو چشم آقا،غلامتم غلااام..
...