عکس ماقوت
فاطمه
۱۴۶
۷۹۸

ماقوت

۱۰ خرداد ۹۹
وای اگه مامان هم بفهمه اونم دیگه دوستم نداره.من فقط مامان رو داشتم اخه اگه اونم منو نمیخواست و میگفت بچه بدی هستی دیگه هیچ کس برام نمیموند! خب به داداشم میگم .نه!! اگه داداش بفهمه باورش نمیشه که آخه داداش با مهدی و میلاد خیلی دوسته!! بعدم داداش از دستم عصبانی میشه و باهام قهر میکنه.رفتم تو اتاقمون و روی بالشت گوشه اتاق سرم رو گذاشتم تا کم کم خوابم برد .بدنم درد میکرد.جای دستای میلاد و مهدی رو مچ دست و پام درد میکرد.اون روز تو اون اتاق لطافت و معصومیت بچگی من خرد شد و شکست .باورها و نگاه قشنگ من به دنیا نابود شد .من که یک بچه بدون اعتماد به نفس و پراز ترس و اضطراب بودم الان بیشتر میترسیدم و همه وجودمنگرانی بود و ترس، ترس از اینکه دیگه دوستم نداشته باشند،ترس از اینکه بابام از خونه بیرونم کنه و بگه دیگه منو نمی خواد،ترس از اینکهمادرم تنها حامی زندگیم رو از دست بدم ،ترس از دست دادن آرمان که همیشه میخواست جای بی مهری بابا رو برام پر کنه.احساس گناه میکردم همون گناهی که مامان ازش حرف میزد و من حتی نمیشناختمش فقط میدونستم کسی که به بدن کسی دیگر دست بزنه گناه کرده و خدا میبرتش جهنم.خدا دوستش نداره!!
همه دلخوشیای بچگیم ازم گرفته شده بود و تباه شده بود. کم کم خوابم برد .با سر و صدای مامان و خواهرم از خواببیدار شدم. از خونه خان عمو برگشته بودند .بلندشدم نشستم.
به مامان سلام کردم.مامان سرسری جوابم رو داد و شروع کرد با ارزو خواهر بزرگم حرف زدن یکدفعه برگشت سمتم و گفت: تو چرا انقدر صورتت قرمزه؟؟؟ باز تب کردی ؟؟ تو حیاط بودی حتما!!! مگه نگفتم برو تو اتاق.این دو تا دراز مهدی و میلاد چرا بهت نگفتن بری تو اتاق پیششون.گفتم: خب دلم میخواست تو حیاط بازی کنم.
دستش رو گذاشت روی سرم و گفت: داغم که هستی .مهلقا بیا برو براش جوشونده درست کن.
گفتم: مامان!! گفت: بله؟؟
زدم زیر گریه و فقط گریه کردم.
مامان بعلم کرد و گفت: دفعه دیگه با خودم میبرمتامروز نمیشد خونشون جا سوزن انداختن نداشت اما میبرمت حتما دوباره .اون شب با تب و کابوس مثل همون شب گذشت .مامان فکر میکرد به خاطر بیرون موندن و توحیاط بازی کردن تب کردم منم نخواستم فکرش رو عوض کنم.
از فردا از ترس مهدی و میلاد پام رو از اتاق بیرون نمی گذاشتم همش میترسیدم برم بیرون و اوناتنها گیرم بیارن.گوشه گیر و کم حرف بودم ،بدتر شدم،طوری که با هیچ کس حتی توی اتاق حرف نمیزدم.سرکوفت و فحش و دعواهای بابام رو به جون می خریدم اما بیرون نمیرفتم.بچه های همسایه میومدند دنبالم که بازی کنیم اما من نمیرفتم حتی اگه ارمان هم حضور داشت.
میترسیدم حتی از سایه خودم هم میترسیدم تو خواب و بیداری احساس میکردم میلاد و مهدی بهم نزدیک میشوند و میخوان به زور....
همه وجودم پر از ترس و غصه بود و هیچ کس نمیدونست چند ماهی گذشت رفتارام برای هیچ کس عجیب نبود چون همه فکر میکردندیا واقعا دست و پا چلفتیم یا از سرکوفتهای بابا گوشه گیر شدم و معتقد بودند مدرسه که برم خوب میشم.بعد از چهار ماه خبر فوت خان عمو رو دادند و همه مجبور بودند برن برای مراسم. طبق معمول باباگفت جای من اونجا نیست و من باید تو خونه بمونم .اصرار و خواهش مامان هم جواب نداد و من ناگزیر تو خونه موندم .از پشت پنجدره اتاق با ترس و لرز به حیاط نگاه میکردم تا مطمئن بشم مهدی و میلاد هم باهاشون میرن‌.خوشبختانه اونروز همه رفتند و فقط دوتا از دختر عمه هامکه بزرگتر بودند تو خونه موندند.من رفتم تو اتاق و به مامان قول دادم بیرون نیام و مامان هم گفت آرزو رو میفرسته پیشم که تنها نباشم.نشستم گوشه اتاق و شروع کردم به نقاشی کشیدن.سرم گرم نقاشی بود که زدن به در اتاق.فکر کردم آرزو برگشته دویدم در رو باز کردم و گفتم: خوش اومدی آبجی...
مهدی بهم خندید و گفت:آبجیت نیومد مامانت گفتبیام کمکت کنملباس بپوشی ببرمتمراسم چون تا شب طول میکشه.
گفتم: من نمیام تا مامانم بیاد .
گفت: هیچ کس تو خونه نیست.آبجیای منم رفتند .
گفتم : من تنها میمونم نمیترسم.
...
نظرات