عکس زولبیا
فاطمه
۵۸
۸۰۷

زولبیا

۱۲ خرداد ۹۹
بابا گفت: من میشناسمشون .خونواده خوبین.بی آزارن همین یکی دوروز قرار میگذاریم که بریم حرف بزنیم.داداش آرمان گل از گلش شکفت و چشماش برق زد.دقیقا همین اتفاق هم افتاد دو روز بعدش همه بجز من و مهلقا رفتند خونه مژگان از اونجا که داداش و مژگان عاشق هم شده بودند و این عشق چند سالی بود که وجود داشت خیلی راحت بزرگترها برای مهریه حرف زدند و قرار عقد و عروسی را گذاشتند.دو هفته بعد آرمان و مژگان تو یک مراسم خانوادگی و کوچیک عقد کردند و مژگان رسما عروس ماشد.مژگان یک دختر بور و سفید و تپل بود و با من مثل آرمان خیلی مهربون بود‌.از وقتی اومد تو خونمون همش هوای منو داشت و تو درس و مشقم کمکم میکرد.طوری شده بود که هر وقت به مشکی برمیخوردم میرفتم پیشش تا کمکم کنه و به دادم برسه.مژگان خیلی قشنگ حرف میزد و به قولی خیلی امروزی بود و من باهاش راحت بودم.برعکس آرزو و مهلقا که سرشون به کار خودشون بود مژگان بهم توجه میکرد و من تشنه همین توجه و محبت بودم.هر وقت میومد خونمون وسایلم رو بر میداشتم و میرفتم کنارش مینشستم تا باهم درس بخونیم.احساس میکردم همه چی کم کم داره خیلی خوب پیش میره و رنگ خوب و خوشی به خودش میگیره.بودن مژگان تو خونه باعث میشد حس خوب و مثبت من بیشتر بشه و آرامش بیشتری رو احساس کنم.سال پنجم دبستان بودم و یازده ساله،تا اون زمان همه چیز خوب بود ارمان عروسی کرده بود و تو یک خونه دیوار به دیوار ما زندگی میکرد. خواهر بزرگترم آرزو خواستگار داشت و بابا دیگه کارگری نمیکرد و خودش اوستا بنا شده بود.با اینکه هنوزم منو با کوچکترین خطایی میبرد تو زیر زمین یا تو حیاط و مجبورم میکرد ساعت ها تو تاریکی تنها بمونم و از ترس به خودم بلرزم اما همه چیز بد و خوب میگذشت جز فکرمن که مدام به سمت و سوی کودکی و شش سالگیم میرفت و اون اتفاقات و فکرایی که برای یک بچه یازده ساله علاوه بر اینکه زود بود باعث شد دچار بلوغ زود رس بشم و خیلی زودتر که باید یکسری از تغییرات تو وجودم اتفاق بیفته.دست خودم نبود انگار دلم میخواست سر از یک سری چیزها در بیارم که واقعا برای من فقط و فقط باعث انحراف بیشتر میشد. کم کم یک حسی تو وجودم شعله ور میشد که حتی ذره ای نمیشناختمش و منو تحریک میکرد که دقیقا همون کاری رو انجام بدم که تجربش کردم.حسی که منو نسبت به بدن دیگران کنجکاو میکرد و دلم میخواست به بدن دیگران دست بزنم با اینکه احساس گناه میکردم اما دوست داشتم.با کسی نمیتونستم از حسم حرف بزنم و این کم کم منو کلافه میکرد.گاهی وقتا مینشستم و به دیگران نگاه میکردم.نگاه کنجکاوم معدب و کلافشون میکرد اما هیچ کس فکر نمیکرد یک پسر یازده ساله تو اون نگاه کردن دنبال چی میگرده.
اون روز مثل همه بعد ازظهرها من و مامان و مهلقا و آرزو تو خونه تنها بودیم .من سرم گرم خودم بود و درسم رو میخوندم مدام به مامانم میگفتم میخوام برم خونه داداش اما مامان اجازه نمیداد.
رفتم تو آشپزخونه و گفتم:مامان میشه برم خونه داداش پیش ابجی مژگان؟؟؟
مژگان رو آبجی صدا میکردم
مامان گفت: نه مامان نمیشه.الان داداشت برمیگرده خونه شاید راحت نباشن تو اونجا باشی.بابات هم اگه بیاد و تو خونه رمان باشی منو دعوا میکنه.برو بشین سر درس و زندگیت.خیلی خورد تو ذوقم و رفتم برم بیرون که مهلقا اومد تو آشپزخونه و گفت: مامان من میرم حموم
مامان گفت: باشه برو
اون موقع من یازده یا دوازده ساله بودم و مهلقا پونزده ساله بود.اصلا باهم میونه خوبی نداشتیم و مدام باهم دعوا میکردیم‌.منم رفتم نشستم سر درس و مشقم و مشغول نوشتن شدم. مهلقا با لباساش که دستش بود از کنارم گذشت و از عمه پاشو زد به پام و بهم زبون در اورد.نگاش کردم و گفتم: هووووی!@ چته؟؟؟
گفت: به بابا میگم حرف زشت زدی
رو ازش برگردوندم و مشغول کارم شدم.چند دقیق بعد صدای در حموم و آب اومد.دیگه حال و حوصله نوشتن نداشتم.دلم میخواست برم پیش آبجی مژگان که مامان اجازه نمیداد.بلند شدم و رفتم تو اتاق آرزو وقتی منو دید گفت: چیکار داری رامین؟؟
گفتم: آبجی حوصلم سر رفته بیام پیشت قول میدم اذیتت نکنم.
گفت: نه برو بیرون کار دارم.
آرزو اون موقع تازه شرینی خورده یکی از پسرای فامیل شده بود و همش سعی میکرد یک هنر جدید یاد بگیره که جلوی مادر شوهرش و خواهر شوهرش قیافه بگیره.اون روزم داشت شال گردن می بافت برای نامزدش.
گفتم: باشه
رفتم و تنها توی پذیرایی نشستم و شروع کردم با تیله هام که دستم بود بازی کنم.نمیدونم چطور شد و اصلا چرا این فکر به ذهنم رسید اما انگار یک ندایی در گوشم گفت پاشو برو ببین مهلقا تو حموم چیکار میکنه.اول سعی کردم بهش فکر نکنم و بی خیال بشم اما هر چقدر بی خیال میشدم اون صدا تو گوشم بیشتر حرف میزد و منو بیشتر تشویق میکرد به رفتن در حموم.از اون فکری که به ذهنم می رسید و صدایی که تو گوشم می پیچید خجالت میکشیدم و سعی میکردم خودم رو اروم کنم و حواسم رو پرت کنم‌. بلند بلند برای خودم شعر میخوندم اما نمیشد،اون صدا ول نمیکرد .گوشم زنگ میخورد،تپش قلب گرفته بودم و دستام عرق کرده بود.احساس میکردم الان دیگه از شدت اضطراب قلبم از قفسه سینم میزنه بیرون.
...
نظرات