قسمت پایانی داستان سروناز❤
به کاشیانگاه میکردم ومرور خاطرات میکردم،یاد نامه هایی که حدود بیست سال پیش منو سهراب لا درز کاشیا جا میدادیم افتادم یاد اشرف که یا نمی دید که ماچه میکنیم یا خودشو به ندیدن میزد چون خودشم درد عاشقی کشیده بود،اشرفی که هم یار وغمخوارم بود وهم تنهام گذاشت ورفت،اشرفی که یکبار برگشته بود وسراغمو از اکبر گرفته بود وگفته بود میدونم که بد موقع تنهاش گذاشتم ولی برادر زادم از خونم بود و واجبتر،درضمن فکر کردم من نباشم میره با مادرش آشتی میکنه، بهش بگو حلالم کنه،اشرفی که با پولایی که برده بود سر و وضع وزندگی راه انداخته بود .خیاط خونه زده بود وچند تا خیاط استخدام کرده بود وفرم دخترای محصل رو سری دوزی میکرد،نمیدونستم باید ازش دلگیر باشم یا به هوش وپشتکارش آفرین بگم.
خلاصه غرق در افکارم بودم که حس کردم یکی پایین کتم رو می کشه،نگاه کردم یه دختر بچه کوچیک بود یه نعلبکی حلوا گرفته بود طرفم وگفت بیا ماله تو من سیرم.لبخندی زدمو ازش گرفتمو دولا شدم لپشو بوسیدم،سرمو که بلند کردم با دیدن سهراب میخکوب شدم،بی اختیار گفتم سلام،سلام کرد ولی نشناخت گفتم سرونازم،بهم خیره شد انار باور نمیکرد،چقدر طی این بیست سال پیر وشکسته شده بود،گفت تو کجا اینجا کجا،میدونی با دل من چه کردی،پونزده سال تمام غروبا اومدم این دور واطراف چرخیدم شاید بیای،پووووونزده سال میفهمی چقدره.
گفتم منم بخاطرت کتک خوردم حبس شدم طرد شدم،توقع داشتم به یه طریقی بیای نجاتم بدی.
گفت اومدم بارها کتک خوردم تا سر حد مرگ،زدن پامو چلاق کردن،آواره ودر به درم کردن.ولی دست نکشیدم،اما تو کشیدی تو هیچ رد ونشونی از خودت نذاشتی،رفتی که رفتی.
انگار دلش ازم خیلی پر بود،نمیدونستم حق با اون بود یا من ،کدوممون مقصر بودیم اصلا این قضیه مقصری داشت یا نه.اصلاظالمی بود که مظلومی باشه.
دختر بچه مدام بهونه میگرفت که بریم بریم،گفت پونزده سال صبر کردم بعدش ازدواج کردم،دخترک دستشو کشید وسهراب لنگان لنگان رفت.بعد از چند قدم درحالیکه چشماش خیس از اشک بود گفت :«تو تقدیر من بودی ولی قسمت نشد.»
بعد از این حرف چشمای سروناز خانمم خیس اشک شد ،به من گفت سعیده بلند شو اون جعبه سر طاقچه رو بیار رفتمو آوردم،جعبه خاطراتش بود،کلید زنگ زده،نعلبکی حلوا،مدرک سیکل پسرش،بلیط هواپیمای رنگ و رو رفته زمان انقلاب،عکس عروس ونوه هاش و....همه چی توش بود .
با اشتیاق تک تکشونو نگاه کردم.بالاخره سروناز خانم گفت سعیده به سلامتی کی میری فارغ بشی،گفتم دکتر هفته دیگه شنبه برام تاریخ زده ،گفت به سلامتی،..
این قسمت آخرولایک کنید❤ سروناز خانم گفت سعیده هر وقت بچه دار شدی چه دختر چه پسر ،طوری رفتار کن که حس کنه خونه امن ترین جای دنیاست ومادر رازدار ترین ومطمئن ترین آدم روی زمینه.هیچوقت طردشون نکن،من تنهام چون یه عمر ترس داشتم از هر رابطه عاطفی ازاینکه دوباره طرد نشم،دوباره از دست ندم،دوباره تنها نشم.من حتی سراغ خواهر برادرامم نرفتم چون میترسیدم نپذیرنم.
محکم بغلش کردمو گفتم چشم ،آویزه گوشم میکنم،ممنونم که پیشم هستید .روز موعود رسید ،صبح آماده شدمو رفتیم بیرون دم در خونش ایستاده بود تو دستای مهربون و لرزانش یه سینی با قرآن ویه کاسه آب بود.از ماشین پیاده شدمو قرآن رو بوسیدمو از زیرش رد شدم،روی مهربونو نورانیشو بوسیدم وخداحافظی کردم، رفتم بیمارستان وزایمان کردم،خدا بهم یه بچه سالم عطا کرد،مادرشوهرم اینا خیلی خوشحال شدن،مادرم اولش با اکراه جلو اومد ولی وقتی شادی خانواده شوهرمو دید یخش آب شد.بچه زردی داشت ومادرم گفت بهتره بیایید منزل ما چون پرنورتره ،هم من بهش میرسم هم اونطور که میگن نور زردیشو برطرف میکنه.از بیمارستان رفتم منزل مادرم دوهفته موندم وبعدش برای یکماه هم منزل مادرشوهرم بودم ،با اینکه اونجا راحت بودم ولی دلم پر میزد برم خونه خودم وسروناز خانمو ببینم،دلم براش تنگ شده بود.شوهرم آرام آرام بهم گفت دیگه سروناز خانم نیست،یه روز که مهمون داشته خیلی ارام وراحت سر سجاده سرشو گذاشته وفوت شده.خیلی دلم تنگ شد خیلی خیلی.ولی چاره نبود براش فاتحه خوندم.دلم میخواست بچمو نشونش بدم،بازم برم پیشش واز تجربیاتش استفاده کنم.
روزای شاد وتلخی رو بعد از برگشتن به خونم سپری کردم،شاد بخاطر وجود بچم وتلخ چون هر وقت از تراس خونم حیاط خالی سروناز خانمو میدیدم قلبم فشرده میشد.
بعد از یه مدت اومدن ووسایلاشو فروختن به یه سمسار،رفتم پایین وفهمیدم نوه های حاجی هستن که از طرف پسرش وکالت دارن که وسایل وخونه رو بفروشن،بهشون گفتم سروناز خانم یه جعبه داشت اون به درد سمسار نمیخوره بفروشیدش به من ،اونام آوردن دیدن خیلی فرسوده است همینطوری بهم دادنش.
الان سالها از اون زمان میگذره،نزدیک بیست سال،گاهی میرم سراغ جعبه وخاطراتمو باهاش مرور میکنم سختیایی که کشید،صبوریایی که کرد،نصیحتی که بهم کرددرمورد بچه هام ومن الان که یه پسرودختر دارم وبهش عمل کردم ومیبینم چقدر درارامش وسلامت اخلاقی وروحی بچه هام موثر بوده وهست،غرق درارامش میشم وبرای شادی روحش از ته دل دعا میکنم.
وهر بار که یاد سهراب می افتم وحرفش درآخرین دیدارش با سروناز با خودم زمزمه میکنم که
شده تقدیر کسی باشی وقسمت نشود؟
💞💞💞💞💞💞پایان💞💞💞💞💞💞💞💞
...