میخواهم برگردم…
به روزهایِ خوبی…
که مادربزرگ زنده بود…
که پدربزرگ، نفس می کشید…
برگردم به حیاطِ قدیمیِ ساده ای!
که همیشه ی خدا… بویِ کاهگِل و شمعدانی می داد…
رویِ حاشیه ی حوضِ آبی رنگِ میان حیاط بنشینم و آب بازی کنم…
خیس شوم،
آنقدر که غصه و بی مهری ها از جسمِ خسته ام پاک شود…
می خواهم به روزگاری برگردم که سفره ی ساده ی مادربزرگ، انگار به اندازه ی آسمان، وسعت داشت …
و هیچکس از سادگیِ غذا
یا کوچکیِ اتاق، شکایت نمی کرد!
آن روزها همه چیز بی تکلف و دلنشین بود…
همه مان بی توقع، خوش بودیم…
بدونِ چشم داشت، محبت میکردیم…
و از تهِ دل می خندیدیم…
دلم برایِ خنده هایِ بی ریایم…
برایِ دلخوشیِ ساده ی آن روزهایم تنگ شده…
پدربزرگم رفت … مادربزرگم رفت …
و آن دورهمی هایِ جانانه…
به خاطرات پیوست…
روزهایِ خوب بر نمی گردند…
افسوس…
ما برایِ بزرگ شدنمان
بهایِ سنگینی پرداختیم…🌹
این خوشمزه رو با دستورعطی malooskعزیزدرست کردم خیلی عالی میشه😍😍ممنون دوست جون بابت دستور ❤❤❤عکس دوم روخیلی دوست داشتم گزاشتم یادگاری
ممنون ازهمراهیتون دوستان عزیزم🌹💋💋
...