عکس مینی کیک برگردان آناناس
رامتین
۴۷
۳.۰k

مینی کیک برگردان آناناس

۲۴ خرداد ۹۹
این برگردان هلو هست،با تشکر ازدستور خوب دوست پاپیونی👌👌
عزه شنونده فوق العاده ای بود وقتی سوالی میپرسید،هر چی میگفتی فقط گوش میداد،نه از حرفت تعجب میکرد نه ناراحت ونه خوشحال میشد،این مورد به نظرمن از پختگیش بود.
دو روز بعد که دوباره زن دایی اومد دنبالم عزه رفت چند کلمه با زندایی حرف زد ورنگ زندایی سرخ شد ورفت ودیگه هم برنگشت،اونزمان از رو بچگی دلتنگ زنداییم میشدم واز عزه ناراحت بودم ونمیدونستم چی بهش گفته که گذاشت ورفت ودیگه سراغی ازم نگرفت،سالها بعد فهمیدم که عزه تهدیدش کرده که اگر به رابطش با پدرم ادامه بده رسواش میکنه تا سنگسار بشه .
بعد از اون قضیه مادر بزرگم خیلی جدی دنبال زن گرفتن برای پدرم بود تا رسوایی به بار نیاره. پدرم مرد خوشتیپ یا جذابی نبود ولی پولدار بود واین خودش جذابش میکرد.
از بین چندین وچند نفر منتخب فقط دو نفر از همه بهتر بودن یکی خاله خودم ویکی دختر خاله بابام.
مادربزرگم تمایلی نداشت خاله خودمو بگیره،چون کلا به مادرمم راضی نبود،آخه پدربزرگ مادریم روحانی بود وبا چهار زن وبیست وچند اولاد تو یه خونه زندگی میکرد،البته وضعش با داشتن اینهمه عائله خیلی بد نبود .چون بازاریا خمس مالشونو میبردن دم خونش وتقدیمش میکردن.یکیشم پدربزرگ خودم بود که یه بار پولو داده بود دست بابام واز قضا مامانم درو باز کرده بود وبابامم که دلش خیلی زود از کف اش می رفت ،اونجا هم از کف اش رفته بودوعاشق این دختر سفید وتپل حاجی شده بود و با اصرار فراوان خانواده شو راضی به وصلت کرده بود،با اختلاف سطح مذهبی، فرهنگی ومادی و...ولی مادرم زن زبلی بود وخیلی زود خودشو با شرایط جدید وفق داده بود وهمه رو از خودش راضی نگه داشته بود،بخصوص پدر ضعیف النفسو هوسبازمو.
خلاصه اینکه اینبار مادربزرگم مانع وصلت مجدد با خانواده مادریم شد ویه روز شال وکلاه کرد وتو یه طبق با حوصله نقل وشیرینی وچند تیکه پارچه گذاشت وداد یکی از نوکرا بگیره بالای سرش وراه افتاد سمت منزل خواهرش برای خواستگاری دخترش.دختر خاله بابام هجده ساله بود وتحصیلات دبیرستان داشت که برای خیلی از دخترای اونزمان غیر قابل تصور یا دسترسی بود.البته پدر منم بی سواد نبود اونم مرد باسوادی بود وانگلیسی رو هم مثل بلبل حرف میزد ومقداری به فرانسه وروسی مسلط بود.
بالاخره عزه اومد وگفت مبارک باشه خواهرمو راضی کردم که دخترش ماه وش رو به همایون بده.پدربزرگم تعجب کرد وگفت این دختر که قصد ادامه تحصیل داشت چطور راضی به ازدواج شد،عزه گفت من اگه بخوام کاری بشه حتما میشه.
البته قول دادم اگر ماهوش خواست ادامه بده ودرس بخونه آزاد باشه ،به هرحال باید زنان هم لباس علم وهنر بپوشن...#داستان_یگانه❤❤ #داستان_قدیمی
اختلاف نظر وعقیده پدر بزرگم وعزه مشهود بود،با اینکه پدربزرگم تاجر دنیا دیده بود ولی اعتقادات مذهبی سفت وسخت به همراه تعصبات کور کورانه داشت.مثلا دختر نباید زیاد تحصیل کنه و...ولی مادر بزرگم همیشه جلوش می ایستاد ومی گفت زمان شاه سیبیل تمام شده باید دخترام تحصیل کنن اگر دختر باسواد باشه میتونه دنیاشو بسازه،میتونه خیلی خوب بچه داری وشوهر داری کنه.تموم شد زمان زنای پستو نشین.
هر چند دوتا عمه ام علاقه چندانی به ادامه تحصیل نداشتن ولی با تلاش مادر بزرگم شش کلاس سوادداشتن.
مادر بزرگم در خونه قدرتی داشت،حالا رو حساب قدرتش یا عشقی که پدربزرگ بهش داشت همیشه حرف آخرو میزد وتصمبم نهایی با اون بود.
قرار عقد گذاشته شده بود،عزه یه اتاق پنج دری رو برای عروس وداماد اختصاص داده بود،دو هفته قبل از عقد وعروسی کارگرای ماهوش اینا اومدن واتاقو آب وجارو زدن پرده مخمل زدن وقالی کرمان پهن کردن،کمد آیینه دار و تختخواب گذاشتن،چینی گلسرخی وبلور بارفتن وتنگ نیزه ای براش چیدن وخلاصه سنگ تموم گذاشتن.شوهر خاله بابام یا همون بابای ماهوش هم تجارت پشم داشت و وضعشون خیلی خوب بود .
منه ننه مرده هم که همیشه خجسته و خوشحال بودم،چه تو عزای مادرم وچه تو عروسی پدرم.
عزه منو عمه جیران رو برد پیش مادام که دست وپنجش طلا بود ولباس می دوخت مثل عکسای ژورنال،اندازه هامونو گرفت ورفتیم بهترین پارچه ها رو خریدیم،من دلم میخواست مثله عمه لباس بپوشم همون رنگ وشکل ولی عزه نذاشت گفت مردم میگن پارچه لباس عمه اش زیاد بوده برا اینم از سرش دوختن .نه باید یه پارچه گرون برای تو بخرم که کسی دلسوزی الکی نکنه.پارچه وکفش خریدیمو رفتیم بستنی خوردیم،خوردن بستنی بخصوص خوردن اون یه تیکه خامه نازک یخ زده روش منو تا عرش میبرد.
تمام کاراانجام شده بود ،داشتیم به روز عقد نزدیک میشدیم.ماهوش دختر زیبا وباهوشی بود،منم دوستش داشتم،با من مهربون بود.
روز قبل از عقد نشسته بودیم لب تخت تو حیاط وچایی میخوردیم.که بابام یه قلوپ چایی خورد وبقیشو ریخت کف حیاط وگفت دوباره چای جوشیده آوردن،بعدم بلندشد رفت تو اتاق،پدر بزرگم گفت لا الله الا الله این چه حرکتی بود این پسره کرد،هزار بار گفتم اینطوری نکن.پدر بزرگمم بلند شد ورفت تو اتاق.منو عمه جیرانم بعد از اونا شروع کردیم به گفتن وخندیدن وبعدم دوتا کلفت اومدن چای ها وبقیه خوراکیا رو بردارن وبه خنده ما اونام خندیدن وهمگی شروع کردیم ریسه رفتن.بعدم لودگی رو به حد اعلا رسوندیم ومشغول ضرب زدن لب تخت شدیم وزدیمو رقصیدیم.پدربزرگم با عصبانیت اومد...#داستان_یگانه❤❤ #حس_خوب
...