عکس کیک ساده عصرانه

کیک ساده عصرانه

۲۷ خرداد ۹۹
داستان🌺 هم احساس 🌺قسمت _۵

عمم رو مبل نشسته بود و دختر شم داشت گریه میکرد یه حس بدی داشتم ، مهتابو نگاه کردمو گفتم مهتاب ؟ بابام یا مامانم ؟
گفت آروم باش الان برات تعریف میکنم کسی بهت چیزی گفته ؟ چیزی میدونی ؟
گفتم نه از قیافه ی شما حدس زدم .گفت مامان بابات تصادف کردن وا رفتم با بغض گفتم یعنی چه ؟ گفت منم همنقدر میدونم .
همون موقعه سیاوش از پله ها اومد بالا و گفت علی برقی مامان بابا رو با چاقو زده یکی به گوشیم پیام داده و چند نفرم بهم پیام تسلیت فرستادن . هنگ کردم تو بهتو ناباوری بودم گریم گرفت زنگ زدم به خالم و از اون پرسیدم که گفت حالشون خوبه و بیمارستانن گفت تو وسیاوشم بهتر بیاین پیششون قطع کردم و به سیاوش گفتم خاله میگه بیمارستانن .
از عمه اینا خدافظی کردیمو را افتادیم سمت خونه دلشوره داشتم با عجله فقط چند دست لباس و وسایل ضروری مون رو بر داشتیم و با اولین پرواز بلیت گرفتیم و راهیه ایران شدیم.
تو هواپیما با خودم حرف میزدم و نگران بودم همش میگفتم نکنه جدی جدی بلایی سرشون اومده باشه ؟چرا نمی رسیم؟ اما سیاوش دلداریم میداد میگفت چیزی نشده تازه پرواز کردیم میرسیم نگران نباش اون تایم تا رسیدن به مقصد برام اندازه ی یک سال طول کشید بلاخره رسیدیم فرودگاه اون روز خیلی شلوغ بود ومن میخواستم هرچه زودتر مامان بابامو ببینم از میان جمعیت زیادی عبور کردیم .
چند نفر اومده بودن فرودگاه استقبالمون از دور معلوم بود خاله هام بودن با دختر خاله هام و عمه و دخترش نزدیکشون شدیم .خاله هام سیاه پوشیده بودن.
داشتم دیوونه میشدم گریم گرفت ، دستو پام شل شد وکیفم ازدستم افتاد با دیدنمون خاله هام شروع کردن به گریه و تسلیت گفتن گفتن مادرتون فوت شده و پدرتونم تو کماست و بغلم کردن گریم به حق حق تبدیل شده بود ودرد از دست دادن مادرم برام سنگین بود نمیدونم چقدر طول کشید اما بی وقفه گریه کردم ، چشام از شدت قرمزی و اشک باز نمیشد دیگه باور کرده بودم مادرم فوت شده سیاوشم حالش مثل من بد بود .
برام تصور از دست دادن مادرم مثل کابوس سخت بود از وقتی خبر فوت مادرم رو شنیدم از فرودگاه تا خونه به یه نظر خیره میشدم واشک بود که از چشام سرازیر میشد حرفی نمیزدم ومثل آدمهای از دست رفته شده بودم اون روز هرچی خالم برام غذا آورد نخوردم و ازش درمورد مردن مادرم پرسیدم که گفت عزیزم هرچی کمتر بدونی برات بهتره به مرور متوجه میشی واین فکر منو دیوونم میکرد .
جنازه ی مادرمو برده بودن پزشک قانونی واز اونجام قرارشد ببریم دفنش کنیم به روز نکشید که دوست و آشنا و همسایه همه اومدن همدردی وتسلیت گفتن به خونمون . ........

ادامه دارد 🌼🌼🌼
این دفعه ی دومیه که دارم تایپ میکنم و پاپیون قبول نمیکرد دوستان
...