وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی دوست صمیمیم بود .به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم . جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر اومد خونه مندلی دنبالم رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شدبعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم . تا نزدیک غروب کارها طول کشید ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود. با محبت بهم نگاه می کرد اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود سعی می کرد من رو بخندونه .. اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد . و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه نفرت از چشم هام می بارید شب تا در خونه مندلی همراهم اومد
با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم ... .
خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی .هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی چند قدم ازم دور شد دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت:خواب های قشنگ ببینی رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم . مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه . با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده
بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت: سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی بدون مکث، یه شاخ گل رز گذاشت روی کیفم و رفت ...!
جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم با رفتنش بچه ها بهم ریختن ... هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفت ولی من کلا گیج بودم
یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه، بعد می گفتم چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ... یه لحظه بعد یه فکر دیگه و کلا درکش نمی کردنزدیک زمان نهار بود کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن .زیر درخت نماز می خوند، بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آوردیهو چشمش افتاد به من .مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم .خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ...تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ .
ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران .دروغ بود خندید و گفت: بهتون خوش بگذره اومدم فرار کنم که صدام کرد . رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی. اگر دوست داشتی دستت کن جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم . از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم تنها زیر درخت شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم امیرحسین کلی پول پاش داده بودشاید کل پس اندازش رو .
ادامه دارد...
...