تو کامنتا پست قبلی جریانه یه پزشکیو نوشتم که زنش بهش خیانت کرده بود ودر انتهاش به تمسخر نوشتم چقدررر گذشت و...بعضیا که باسبک نوشتنم ،یا سبک نوشتاری در دنیای مجازی آشنا نیستن ،فکر کردن تایید میکنم ومیگم زنه گذشت وفداکاری داشته،نه خیر وقتی کشیده نوشته میشه یعنی تمسخر میکنید اون عمل رو.👌👌
پدر بزرگم رفته بود و لب تختش نشسته بود و میزد تو پیشونیشو میگفت خدایا منو بکش واز این بدنامی راحتم کن.خدایا چطور دیگه سر بلند کنم،اون از ننگی که پسرم بالا اورد واینم از بی حیثیتی دخترم.
خدایا کمرم شکست .حال وروز همه خراب بود .از همه بدتر اقا جمال مثل مار زخمی دور خودش می پیچید.
سیگارشو باسیگار روشن میکرد وچنان پکی میزد که کم مونده بود خود سیگارم بکشه تو دهنش.عمه خانم مثلا اومد درستش کنه گفت شاید جیران کاری نکرده باشه،اقا جمال گفت عمه خانم کیو گول میزنی،من بچه وندید بدید ونابلد نیستما،درضمن خودش اعتراف ،با کمال پر رویی تو چشمام نگاه کرد وهمه چیو گفت،میخواهید بروید از خودشم بپرسید.از سکوت جیران معلوم بود که همه چی حقیقت داره وگرنه از خودش دفاع میکرد.
یکساعتی خونه ماتم کده بود هر کس یه گوشه افتاده بود ورفته بود تو فکر فقط اقا جمال بود که طول حیاطو می رفت ومیومد.آخرش رفت دم اتاق بابا بزرگم که همچنان گریه میکرد وخدا خدا میکرد.گفت حاجی میخوام باهات یه معامله کنم یا قبول میکنی که من دخترتو بعنوان زنم قبول میکنم وبا وجود اینکه وجودشو کثافت گرفته میبرمش .یا قبول نمیکنی وهمین الان میرم در خونه تک تک همسایه ها ومیگم بیان به این موجود کثیف سنگ بزنن وتف ولعنتش کنن.
پدر بزرگم گفت باشه بگو چه معامله ای.
جمال گفت هر چی از پولات مونده رو به من میدی حق السکوت. پولا رو بده من جای خسارتی که به ابرو وحیثیت وغیرتم زدید.
بابا بزرگم گفت من سهم جیرانو میدم به تو چشم چشم ولی باقیش ماله اون دوتا بچه دیگرمه ویگانه است.
جمال با پوزخندی گفت نه تو رو خدا حاجی زحمت کشیدی پولا جیرانو میدی من،اونکه اول وآخر ماله منه ،من خسارتی که بهم زدید رو میخوام.این لکه ننگی که گذاشتی رو پیشونیمو باید با پول پاک کنی،پدر بزرگم گفت نه نه من نمیتونم پولا اونا رو بدم بخاطر خبط جیران .
آقا جمالم گفت باشه پس خودت خواستی رفت وسط کوچه وشروع کرد داد کشیدن،که اهای همسایه ها جمع بشید بیایید حیاط حاجی ،حاجی کارتون داره ،بیایید خونه حاجی که امروز عروسی دختر کوچیکش بود،منم دامادشم.
تشریف بیارید داخل حیاط .حاجی میخواد یه چیزی بگه.
در کمتر از پنج دقیقه کلی ادم جمع شد وسط حیاط ،من هیچوقت فکر نمیکردم اینهمه ادم تو خونه های این کوچه هست،چطوری اینهمه ادم تو یه محل جاشدن.
تقریبا حیاط جای سوزن انداختن نبود ،جمال رفت دم اتاق بابا بزرگو آرام گفت حاجی تشریف بیارید وخودتون اعلام کنید دخترتون چکاره است از زبان خودتون بشنون قشنگتره،بابا بزرگم التماس میکرد وگریه میکرد...
بابابزرگ یه لحظه از پشت پرده جمعیتو دید و دستشو گذاشت رو قلبش،به جمال التماس میکرد که نکنه ،ولی جمال ول کن نبود،بین جمعیت ولوله افتاده بود یکی میگفت یعنی حاجی چی میخواد بگه اونیکی میگفت حتما خیلی مهمه که دامادش اینطوری عربده میکشید و...
جمال گفت حاجی قبول میکنی یا برم بگم شما خانوادگی این کاره اید.
پدر بزرگم مدام قلبشو میمالید،آخرش گفت باشه باشه هر چی دارم ماله تو ولی باید زنتو ببری من نمیتونم جمعش کنم،نمیخوام دیگه تو روش نگاه کنم،جمال گفت آفرین حالا شد،پس حالا بیاین جلو جمع بگین که دارین از این خونه می روید به هر حال منم تمایلی ندارم این خونه رو نگه دارم میفروشمش.
پدر بزرگم دیگه چاره نداشت جمال زیر بغلشو گرفت وبردش تو ایوان دقیقا مثل کسی بود که داشتن میبرنش اعدامش کنن.دیگه دهنش خشک شده بود ونمیتونست حرف بزنه،خیس عرق بود ،رو کرد به جمال.فقط نگاش کرد.جمال گفت باشه خودم میگم وبلند رو به جمعیت گفت حاجی خواست جمع بشید تا از تون حلالیت بگیره هر خوبی ،بدی دیدید حلال کنید،چون حاجی دیگه قراره این خونه رو بفروشه،خونه به این بزرگی برای به پیرزن وپیرمرد ودختر بچه ،اداره اش خیلی سخته .میخوان برن یه جای کوچبک،که در ودیوارشم خاطرات گذشته رو زنده نکنه ومایه دلتنگی نشه،تا اخر عمری فقط به استراحت وعبادتشون برسن.همهمه راه افتاد همسایه ها میگفتن حلاله ما که همش خوبی دیدیم،میگفتن حیفه دارید میروید،یکی از میون جمع گفت خوب کاری میکنید تنهایید وامنیت ندارید،خلاصه همه متفق القول شدن که به هر حال زندگی همینه وهمگی گفتن بدی ندیدیم که حلال کنیم،یکی یکی اومدن وتبریک عروسی گفتن وحلالیت خواستن و خداحافظی کردن،بعضیام گله میکردن چرا عروسی بی سر وصدا گرفتیم وهمسایه های چندین وچندساله رو دعوت نکردیم.
پدر بزرگمم فقط سر تکون میداد ودست میداد وروبوسی میکرد.
موقع رفتن بعضیا میگفتن بنده خدا چه افتاده وشکسته شده، به چه روزی افتاده،یه زمانی چه برو وبیایی داشتن،چه جلال وجبروتی داشتن حالا خونشون متروکفه وسوت وکوره خودشم که داغونه.خدا عاقبت همه رو به خیر کنه.
دو ساعتی این مراسم خداحافظی طول کشید،بابا بزرگم فرستاد پی دوستش که وصیتنامش پیشش بود، اومد وگفت همه چیو میخوام به اسم جمال کنم من بهش اعتماد دارم بالا سر اموالم هست.
دوست بابابزرگم شک کرده بود میگفت حاجی انگار حالت خوب نیست یکم صبر کن عجولانه تصمیم نگیر،تو خودت پسر بزرگ داری ...
...