عکس پیتزا خونگی

پیتزا خونگی

۶ تیر ۹۹
دوستان جاتون سبز ناهار امروز مون بود عالی و خوشمزه شده بود واسه اولین بار پختم تجربه ی خوبی بود 😍😁

هم احساس قسمت _۱۳
سوار ماشین شدنو رفتن کارتو نگاه کردم که جلو دوتا شماره نوشته بود مختاری با خودم گفتم اسم خونوادگیش با اسم مادرم یکیه یعنی دایمه ؟ حالا از کی بپرسم ؟از خاله هام یا از بابام ؟کارتو گذاشتم تو کیفم ، منم سوار ماشینم شدمو اومدم خونه.
فکرم درگیر بود همش تو ذهنم دنبال ماجرا بودم و نمیدونستم که از کجا شروع کنم و چطور بپرسم ماشینو یه گوشه پارک کردمو اومدم خونه، خونمون سوت و کور بود یه لحظه خیال کردم مادرم رو تراس ایستاده و یه لبخندم رو لبشه یه چند قدمی رفتم جلو تر و تصویر مادرم از نظرم محو شد
قلبم فشرده شد ،برام زجر آوره نبودنش ودرد ناکه اما به قول سیاوش این روزام میگذرن اما از نظرمن شاید بگذرن ولی یه گوشه ی قلبم جای نبودنش واسه همیشه خالیه ، خالیه خالی می مونه .
رفتم تولباسمو عوض کردم اومدم بشینم که بابام از اتاقش اومد بیرون گفت سحر مگه نرفتی سر خاک مادرت چقد زود اومدی ؟
گفتم چرا رفتمو برگشتم راستش اونجا یه آقایی رو دیدم که میگفت دایمی بابا؟ من دایی دارمو این همه سال شما چیزی نگفتی ؟ یعنی چه گیج شدم یه کم توضیع میدی ؟
گفت بلاخره دایی تو دیدی ؟؟گفتم اوهوم
گفت اون موقع ها من عاشق مادرت شدم و چون داییت مخالف ازدواجمون بود مادرت ترجیح داد از خونوادش دست بکشه و بیاد طرف من اون موقعه ها عشقو عاشقی معنا نداشت باید زیر نظر دوتا خونواده ازدواج صورت میگرفت اما چون مادرت تو روی خونوادش ایستاد ، خونوادشم واسه همیشه رابطه شونو با مادرت قطع کردن بعداز فوت پدر بزرگتم خاله هات اومدن سمت مادرت اما داییت از حرفش کوتاه نیومد ، مادرت از همون موقع به همه گفته بود کسی حق نداره اسم برادرشو به زبون بیاره تمام ماجرا لجو لج بازی خواهر برادری بود همین منم اصلا دخالتی نکردم گذاشتم مادرت خودش با برادرش کنار بیاد که هیچ وقت کینه ی کهنه شون به آشتی تبدیل نشد تمام ماجرا همین بود.
گفتم بابا اجازه میدی برم دیدن دایم گفت برو چرا که نه
سیاوشم ببر دایتو ببینه از اینکه بابام مخالفت نکرد خوشحال شدم و دلم میخواست بیشتر راجب مادرم بشنوم اونم از زبون داییم
به بابام گفتم حالا که فکر میکنم یه خورده چهره ی سیاوش به دایی شباهت داره بابام گفت خوب نشنیدی مگه میگن حلال زاده به دایش میره. اینم شبیه داییت شده خب .
شب وقتی سیاوش اومد خونه همه چی و بهش گفتم فقط با تعجب به حرفم گوش میداد آخرش گفت لازم شد حتما ببینمشون منم گفتم فردا میرم دیدنشون تو هم بیا اول گفت کار دارمو نمیتونم بعدش قبول کرد از روی کارتی که بهم داده بودن آدرس شرکتو به سیاوش دادم و رفتیم سمت شرکت شون سر راه یه دسته گل گرفتم و راه افتادیم سمت شرکت دایی جلو شرکت پیاده شدیم ........

قسمت ۱۴ _ هم احساس
جلو شرکت پیاده شدیم و از آسانسور رفتیم بالا آسانسور تو طبقه ی دوم ایستاد شرکته بزرگی داشتن که چنتا اتاق کنار هم دراشون بسته بود ومنشی هم پشت میز نشسته بود سیاوش گفت برم ببینم اصلا کدومه اتاقشونه ؟ منم همراهش شدم.
سلام کردو گفت با آقای مختاری کار داشتیم اتاقشون کدومه؟
منشی با عشوه گفت چه کاری ؟
پشت چشمی نازک کردو باعشوه الان جلسه دارن بعدم گفت شما؟ سیاوشم گفت من کوهسارم بگین خانومو آقای کوهسار کار دارن باهاتون .اونم گوشیو برداشتو گفت آقای مختاری ببخشید وسط جلسه مزاحم شدم یه خانومو آقایی با شما کار دارن .بعدم در جوابش گفت چشم چشم و گوشیم گذاشت .
رو کرد به سیاوش گفت آقای مختاری گفتن جلسه دارن یه چند دقیقه منتظر بمونید تا جلسه شون تموم شه بعد می تونید برید داخل .یه نگاه خیلی بدی هم به سر تا پام کرد که بدم اومد ازش کلی به خودش آرایش مالیده بود و یه مانتو تنگ و جلو بازم پوشیده بود لباشم با کلی تزریق ژل یه فرمی درست کرده بود که احساس میکردی دلقکه با اون رژش اما من به روی خودم نیاوردم چند بار از سیاوش با ناز و عشوه سوال کرد چه کاری با آقای مختاری دارید با پسرش کار دارید یا پدرش ؟؟ که سیاوش جوابشو نداد. تو اون چند دقیقه همه جارو دید زدم شرکت شیکو تمیزی معلوم میشد والبته با یه منشیه پررو وبی نزاکت تو اون لحظه در یکی از اتاقا باز شد و پیمان با یکی از همکارانش اومد بیرون جلو اتاق ایستادن انقدر سرشون به حرفاشون گرم بود که اصلا ما رو ندیدن تند تند یه چیزایی به هم دیگه می گفتن و یه پرونده رو نگاه میکردن از دور پیمان خیلی خوش قیافه معلوم میشد یه لباس رسمی پوشیده بود که خیلی بهش میومد منشی زودی بلند شد و رفت سمت پیمانو خودشو چسباند بهش و بعد سمت ما اشاره داد و هرسه شون نگاه کردن و بعد اومدن سمت ما بلند شدیم که پیمان دوستانه با سیاوش دست داد و مارو به اتاقش دعوت کرد همکارشم اومد داخلو معلوم شد که دوست صمیمیشه و باهم تو همین شرکت کار میکنن از لحظه ای که اومدم داخل اتاق دوست پیمان که اسمش اشکان بود یه نگاهی داشت بهم که خیلی معذب بودم منم خودمو بی خیال گرفتم تا اینکه داییم جلسش تموم شد و اومد پیش مون چیزی زیادی نگفتیم اما یه آشنایی بینمون به وجود اومد بعدشم پیمان از منو سیاوش خواست روز جمعه همراهشون بریم کوه نوردی یه اکیپ داشتن که هرهفته باهم قرار کوهنوردی می ذاشتن سیاوشم با روی باز قبول کرد کلی باهم جور شده بودن تو دو سه ساعت انگار سال های ساله همو میشناسن برخورد میکردن منم افسرده فقط نگاشون میکردم دایی مم یه چنتا از عکسای مادرمو نشون داد و کمی از خاطرات بچگیشون گفت خیلی هم اصرارداشت شبو بریم خونشون که قبول نکردم گفتم یه شب با بابا اینا میایم مزاحم تون میشیم.
روز خوبی بود وقتی برگشتیم مستقیم رفتم سر وقت آلبوم قدیمی عکسای خونوادگیمون و اونجا عکسای مادرمو دیدم که با عکسایی که دایی نشون داده بود یکی بود ......

ادامه دارد 🌼🌼🌼
...
نظرات