به رنگ ارغوان ( ۳)
میون التماسهام،یه دختری حدودای همسن خودم نزدیک شد و با همون لهجه غلیظ شهرشون با اون زن شروع به صحبت کرد یه نگاش به اون بود یه نگاش به من، فهمیدم مادرشه و دارن درباره من حرف میزنن.از مادرش خواست برگرده خونه و خودش کنار باباش موند .نمیدونم صورت زرد و پژمرده ام و چشام که مثل بارون می بارید دلشو نرم کرد اومد جلو پرسید دردت چیه چرا رنگ و رو نداری از چی میترسی ؟گفتم اگه پیدام کنن میکشنم، فقط یه نصفه روز پناهم بدین ،گفت مگه شهر هرته هرکی هرکاری بکنه؟کی پیدات کنه؟؟طاقت نداشتم رو پا بایستم هوا سرد بود و بدنم کرخت شده بود، کنار دیوار رو زمین ولو شدم ...
با صدای دختر جان دختر جان و قطرات آب سردی که رو صورتم پاشیده میشد چشمامو باز کردم همون دختر با مادر پدرش بالا سرم بودن نگاه به اطراف کردم فهمیدم تو خونشونم نفس راحتی کشیدم پلکهام روی هم افتادن صدای اون دختر میومد که سعی داشت مادر پدرشو قانع کنه اونجا بمونم تا بتونم رو پا بشم ...
نفهمیدم چقدر گذشت که بیدار شدم خوب اطراف و دیدم یه خونه کوچیک و قدیمی بود ولی تمیز و مرتب و ساکت .در باز شد و اون دختر که بعدا فهمیدم اسمش زیباست با ظرف سوپ اومد کنارم نشست گفت بخور جون بگیری مثل قحطی زده ها شروع کردم به خوردن فقط نگام میکرد...
پرسید اسمت چیه ؟جواب دادم ارغوان....
بلند شد رفت بیرون یکم که گذشت دوباره اومد پیشم گفت ببین ارغوان به زور ننه بابام و راضی کردم تو این سرما سیاه زمستون یه روز اینجا بمونی اونهام حق دارن نمیخوان شر درست بشه نمی دونیم کی هستی مشکلت چیه ،الانم یه امشب اینجا بمون فردا صبح برو حوصله دردسر نداریم.گفتم باید یه زنگ بزنم به برادرم بیاد ببرتم شهر خودمون گفت الان با این وضع و حالت بنده خدا سکته میکنه ادامه دادم که اهل این شهر نیستم و راه و چاه نمیدونم شهرم با اینجا با اتوبوس بخوام برم یه نصفه بیشتر روز فاصله داره باید زودتر بهش بگم تا برسه ،دیگه مزاحمتون نمیشم تا الانشم خدا شمارو برام رسوند با پشت دست اشکامو پاک کردم و پتو رو تا رو سرم کشیدم...
یه ساعت بعد حالم بهتر بود . از تلفن خونه زیبا زنگ برادرم زدم بیاد دنبالم اصلا بروز ندادم قضیه فرارمو و خونسرد گفتم عادل نمیرسه و ...وسط حرفم اومد که اخه خواهر من ،الان یه شهر دیگه کار برداشتمو و مشغولم نمیشه کارو همینطوری ول کنم با عادل بیا نمیتونه هم خودت بیا با اتوبوس.ادامه ندادم و قطع کردم چاره ای نبود به خودم گفتم به بابام میگم بیاد ترمینال و پول راننده اتوبوسو بده..
زیبا شب کنار من جاشو انداخت .از فکرو خیال خوابم نمیبرد تصور اینکه هر کدوم از جاریام و یا خواهر شوهرام چه کتک مفصلی خوردن برای اعتراف به اینکه کدومشون کلید کش رفتن و فراریم دادن، دور از ذهن نبود.برام مهم نبود فقط نگران زهرا بودم حتی یه لحظه ام به عادل فکر نمی کردم و دلم میخواست زودتر برسم شهرمو و طلاقمو بگیرم شرش کنده بشه.
غرق فکر بودم که زیبا گفت بگیر بخواب فردا تو راهی شهرت میشی و منو ننه بابامم راهی کار.گفتم زیبا تا ترمینال خیلی راهه باید تاکسی چیزی بگیرم ؟،گفت آره دوره از اینجا چطور؟غمگین گفتم پس پیاده نمیشه رفت؟از لحن کلامم فهمید چه وضعی دارم که ادامه داد با موتور بابام میرسونیمت ناراحت نباش بخواب..
خانوما من به جز خونه داری بچه و همسر داری ،شاغل هم هستم مدرس هستم و تا دستم خالی بشه میام سراغ داستان نویسی ،داستانها رو فالبداهه مینویسم و قبلا آماده جایی کپی ندارم پسسسس لطفا درک کنین اگه گاهی وسط داستانها فاصله می افته .ممنون عزیزان
پاپیون لطفا تو پیج خودم نذار لطفا لطفا لطفا
...