به رنگ ارغوان (۱۲)
پیچیدن خبر راز اکرم و بعد رفتار مردم با ما،تبعات بدی در برداشت .مادربزرگم مدت کمی بعد طلاق اکرم و پخش شدن خبرش،خیلی یک دفعه ای ،در حالیکه با وجود سن بالاش هیچ مریضی نداشت،یه روز صبح زود وقت نماز،موقع سجده ،دیگه سر برنداشت و از دنیا رفت .
اینو وقتی مادرم فرستادم خونه ننه ملکه ،تا مایه ماست بگیرم ،دیدم با فکر اینکه سجده اش طولانی شده ،هرچی صداش زدم جواب نداد و وقتی مادرمو بردم پیشش ،فهمیدیم برای همیشه ترکمون کرده و علنا ،دیگه هیچ حامی نداشتیم.
حتی تو مدرسه ،بیشتر بچه ها وقتی میدیدنم،پچ پچ میکردن و زود رو برمیگردوندن. به جز یکی از همکلاسیهام که هیچ وقت مثل اونها نبود و نشد ،بقیه ازم دوری میکردن.
قرب و ارجی هم اگر قبل از اون اتفاق داشتیم ،حالا اما مثل کسی که قتل کرده باهامون رفتار میشد.
تو مسجد و یا هرجای دیگه هرکی کنارش میشستیم بلند میشدن و جای دیگه میشستن!
اینها با اینکه سن کمی داشتم برام روشن و واضح بود و دیگه تو سنی بودم که معنی طرد شدگی رو خوب می فهمیدم.
روزگارمون همین منوال می گذشت. مادرم مثل قبل کتک خور بود به خاطر دست و پا چلفتیهاش ،هرچند منو و اعظم خواهر وسطیم، تو غذا پختن و شستن رخت و لباس کمک مادرم بودیم تا بهونه دست بابام ندیم ،ولی بازم مادرم یه جای دیگه یکاری میکرد که بابام بهونه میگرفت و دعوا شروع میشد..
اکرم تو خونه اش دار قالی زد و با قالیبافی و درآمدش، زندگی میکرد شبها بیشتر یا من پیشش بودم و یا یکی از برادرام .هروقت بابام نبود یه سر میومد خونمون و زود میرفت که اگر بابام یهویی سر می رسید، بیچاره مادرم بود که مورد حمله بابام قرار میگرفت تا حرص و عصبانیتش رو سرش خالی کنه.
چند سال دیگه گدشت.پونزده ساله بودم و بعد سیکل ،ترک تحصیل کردم ،کسی مانعم نشد ،خودم هم علاقه ای نداشتم.تو خونه کمک مادرم و خواهرم قالیبافی میکردیم. پدرم هرچی می گذشت خسیس تر از قبل میشد.خرج خونه یا با قالیبافی مادرمو و منو اعظم در میومد یا مختصر کمک برادرام.
بابام جوری بود که دیگه حتی حاضر به دادن پول قبض آب و برق هم نبود.بار ها آب و برقمون قطع میشد، روزا آب نداشتیم و شبها روشنایی نداشتیم . چه برسه بخواد خرج خورد و خوراکمون بده.
با چندتا باغ وزمین های بزرگی که داشت میتونست زندگی راحتی برامون فراهم کنه ولی شده بودیم مثل کسایی که تو قحطی ان.
بیشتر شبها خونه نمیومد و چون باید تا نیمه های شب بیدار می موند برای آبیاری باغها، تو اتاقی که گوشه یکی از باغهاش ساخته بود میخوابید.
پدرم هرچی از زن و بچه هاش کم میذاشت ،به خودش ولی خیلی می رسید و خوراکش گوشت بیشتر گوشت بود.
اینو وقتی فهمیدیم که یه روز عصر سرزده رفتم تو باغ و دیدم در اتاق که همیشه خدا بسته بود و کلیدشم بابام بند میکرد و مینداخت گردنش،حالا باز بود.بابام تو اتاق نبود چند بار صداش کردم و وقتی مطمئن شدم اون دور و بر نیست رفتم تو .به جز یه پیک نیک و یه پتو و یه فرش که تو اتاق پهن بود و چند تا کاسه و لیوان،یه یخچال کوچیکم بود.رفتم درشو باز کردم و اونجا بود که بسته بسته گوشت بود و بس !
زود اومدم بیرون و رفتم خونه و ماجرا رو به مادرم گفتم ..
گفتم مامان بابا خیلی بی رحمه که ما رو گشنگی میده و خودش کیلو کیلو گوشت تو یخچالشه!مادرم فقط گفت اگه بفهمه رفتی تو اتاقش و سر وقت یخچال ،دردسرش برای منه.
گفتم تا قالی تموم بشه و پولشو بگیریم که خورد و خوراک بخریم دو سه ماه باید نون خالی و ماست و پنیر بخوریم یا انتظار بکشیم ماه رمضان یا محرم بشه بریم مسجدو حسینیه پلو و خورشت بخوریم.میگفت مادر بابات همینه چکار کنم حرف بزنم که بیفته به جونم یا برادرات جلوش سینه سپر کنن؟این مالی هم جمع کنه آخر برا خودتونه.صبر کن احترام بابات نگه دار ..
ادامه دارد...
...