عکس مربای هویج خانگی _ ورق بزنین

مربای هویج خانگی _ ورق بزنین

۴ مرداد ۹۹
داستان خدیجه قسمت _۵
تا اینکه یه روز متوجه شدم زهرا رفتارش عوض شده ، جلو مدرسه همیشه سعی داشت اون مسیرو تا خونه خودش تنهایی بره ، یا اکثر موقع ها وقتی میومدم از مدرسه بیرون نبود وزودتر ازمن رفته بود کم کم شک کردم تا یه روز تو کوچه ی باریک ، تو خلوت از دور دیدم که با یه موتوری حرف میزنه وقتی موتوری رفت پشت سرش رفتم تا تو کوچه ی خودمون جلوشو گرفتم ؛ ازش سوال کردم ؛ زهرا معلوم هست داری چه کار میکنی ؟
این پسره کی بود داشتی باهاش حرف میزدی ؟
چرا هر روز تنهایی میای ؟ تورو خدا اینکارو نکن اگه یکی تورو ببینه چی ؟ یه نگاه به زندگیمون بنداز میبینی که تا گردن تو لجنیم تو دیگه زندگی رو از این بدترنکن اگه مادرمون بفهمه سکته میکنه میمیره و از اون بدتر ننه سکینه ابرومونو تو محلو تو کوچه میبره، کمت نیست میگن دخترای اون معتادو ببین حالا یه چیز دیگم هم بچسبونن بهمون ؟؟
زهرا _ بتوچه به تو چه مربوطه سرت به کار خودت باشه به جا فضولی تو کار بقیه . !!!
به حالت قهر روشو گرفتو رفت از رفتارش جا خوردم نمیدونم چش شده بود ولی هر چی بود زهرا رو از این رو به اون رو کرده بود، یه دو هفته باهام قهر‌و سرو سنگین شده بود تنها کسی که تو خونه هم صحبتم بود مدتی حرف نمیزد .فکر اینکه ممکنه دوستی خیابونیش به جاهای بدی برسه داشت دیوونم میکرد . میفهمیدم دوستیا ی این چنینی عاقبت خوبی نداره سعی کردم یه طوری قانعش کنم اون روز مادرم نبود و پدرم مثل همیشه تو کوچه پرسه میزد ، ننه سکینه هم انگار طلب کارمونه مارو با هم گیر آورد تو حیاطو ، حرفاشو با نیشو کنایه زد، انقدر حرف زدمام جوابشو ندادیم تا خودش خسته شدو رفت بخوابه ، زهرا بعداز اینکه با پودر رختشوئی سرشو شست و حمام کرد تشت بزرگو کشید کنار ، لباس چرکاشو انداخت توشو شروع کرد به شستن روکرد به منو گفت ؛
آب باید داغ باشه تا چرکای لباسا بره ولی این آبه کمی گرمه مهم نیست مهم خوب شستنه که من خوب میشورم .خوشحال شدم از اینکه مخاطبش من بودم این یعنی دیگه قهر نیست تواین مدت که حرف نمیزد حوصلم سر رفته بود و براش نگران بودم .
یه دور لباسا رو شست و یه دور با یه سطل آب خنک آب کشید انداخت رو بند رختا همونطور که پشتش بهم بود گفت اگه خوب لباسو پهن کنی رو بند دیگه لازم به اتو کشیدن نیست لباسا اینطوری چروک نمیشه .!
دیدم فرصت خوبیه گفتم زهراااا ؟
هنوز با اون پسره ارتباط داری ؟ میبینش. ؟؟!
کارش که تموم شد برگشت تشتو تکیه داد به دیوار و با اخم گفت ؛ آره می بینمش به نظر تو بده یکی پیدا شده دوستم داره ؟ هان بده ؟؟
دلم میخواد ازدواج کنم از این خراب شده برم.
تو دلت نمیخواد من زندگی خوبی داشته باشم .گفتم چرا دلم میخواد اما نه این طوری زهرا راهش این نیست .
زهرا _ راهش پس چیه خواهرمن ؟!
بشینم تا موهام مثل دندونام سفید شه!!! بلکه یکی پیدا شه منو بگیره ؟!! اینه راهش؟
بنظر تو کسی پیدا میشه با این وضع زندگی منو تورو بگیره ؟ تورو خدا ول کن خدیجه این حرفا رو ،
نشست کنارم زل زد تو چشامو گفت راستش من عاشق تیمور شدم همونی که اون روز دیدیو میگم ، اولین بار جلوی مدرسه دیدمش و تو کوچه ی خلوت باهم آشنا شدیم پسر خوبیه ؛ لبخند زد دهنت قرصه دیگه ؟
گفتم خیالت راحت !! چشمش به پنجره بود تا ننه سکینه مبادا بیاد و حرفا شو بشنوه !!!
یواش گفت ؛ اون روز تو خلوت کوچه تیمور از عشقو عاشقیش بهم گفت ، گفتش خاطرمو خیلی میخواد اون همه چیزو در مورد من میدونه و هیچ چیزو هیچکس جز من براش مهم نیست .
از وقتی با تیمور آشنا شدم بهترین روزای عمرمو سپری میکنم و تحمل این زندگی برام تا حدی آسون تر شده !!
میدونی تیمور بهم گفته پدرو مادرش از هم جدا شدن و خودشم سربازی نرفته و تو یه مکانیکی شاگرده والان با مادرش‌زندگی میکنه !! ......

ادامه دارد 🌼🌼🌼
...