عکس شیره توت سفید خانگی
بانوی یزدی
۲۸
۸۷۲

شیره توت سفید خانگی

۵ مرداد ۹۹
به رنگ ارغوان (۱۹)
عادل علاوه بر دست بزن و بی عاری،اخلاق خیلی تندی داشت .اگه میخواستم حرفی بزنم صدبار سبک سنگین میکردم که بگم یا نگم چه جوری بگم و با چه زبونی!
خیلی وقتا اصلا حرفی نمیزدم مبادا وحشیانه بیفته به جونم ..
علی میگفت اکرم که نابود شد اعظم هم وضعش اینه،خواهر من میموندی خونه زندگیتو میکردی..
چند باری هم با عادل جنگ و جدل داشتن و یقه همو گرفتن بلکه رفتارشو عوض کنه.تا چند روزی شوهرم بهتر رفتار میکرد ولی دوباره همون اخلاقو پیش میگرفت.
بابا هم علنا حضوری نداشت که بخواد غصه خواری دختراشو بکنه.گاهی مادرم ،وقتی کبودی های تنمو میدید زجه میزد و قطره اشکی می ریخت.
سه ماه از عقدم گذشته بود.یه روز طبق معمول ،زیر لگد های عادل داشتم التماس میکردم رهام کنه که احساس کردم خیس شدم با درد شدید پایین شکمم،وقتی عادل از زدن خسته شد یه گوشه ولو شد ، نگاهی به پاهام انداختم ،تازه دیدم شلوارم پر از خونه و ...
مادرم و برادرم رسوندم بیمارستان واونجا فهمیدم باردار بودم و سقط کردم.
چند روزی عادل از ترس دم پر خونمون نمی شد که علی و سعید اگه میدیدنش، تیکه پاره اش میکردن.
دوسه روز بعد خودش زنگ زد افتاد به شکر خوردن و معذرت خواهی که دیگه کتکم نمی زنه .اینکه قول میده رفتارشو درست کنه و من احمقانه باورش کردم .
آهسته میومد و آهسته میرفت دور از چشم برادرام..یک ماهی مثلا آدم شده بود و از رفتارهای قبلش خبری نبود .
یک روز گفت ارغوان جهازی چیزی داری بردار و بریم شهر خودم .همه خانوادم رفتن و اینکه ، اینجا کس و کاری ندارم.
میدونستم از عروسی و مراسم خبری نیست و مثل اعظم بدون جشن و عروسی باید برم سر خونه و زندگیم.
برادرام مخالف بودن می گفتن پیش مایی اینه حال و روزت واای اگر بخوای تو شهر غریب و تو خانواده عادل زندگی کنی و اون مرتیکه هر غلطی بخواد میتونه بکنه.
گفتم اگه دیدم دارم اذیت میشم برمیگردم.چاره ندارم شوهرمه چکار کنم .اون بره من اینجا که نمیشه.
دوماه بعد ،منو و عادل ،با چند تیکه جهیزیه ضروری زندگی، با وانت راهی شهرشون شدیم. نمیدونستم دارم به سمت شکنجه گاهی میرم که جونمو میگیره تا ازش خلاص بشم..
به این جا که رسیدم ،نگاهی به زیبا کردم و گفتم فکر میکردم تو شهر شما همه مثل عادل و خانوادش هستن ولی با شماها ،میبینم آدم ‌خوب و بد همه جا هست.اگه شوهرم و طائفه اش تو چشمم دیو بودن،تو و مامان و بابات اما،فرشته های نجات من هستین.
زیبا آهی کشید و گفت ارغوان بعد اومدنت به خونه عادل چی شد اگه ناراحتت نمیکنه برام تعریف کن...
هرچی تو این شش ماه بهم گذشته بود و تعریف کردم .گفت تو مثل آبجی نداشتم می مونی .ااااخ چقدر غصه اتو خوردم بمیرم برات چی کشیدی!! با مادر پدرم حرف میزنم تا هر وقت بخوای خونه ما پیشمون بمونی.
گفتم نه باید برم دوروزه این جا هستم. شاید عادل زنگ خونه خودمون یا علی و سعید بزنه یه چیزایی سرهم میکنه تن و بدنشونو میلرزونه!
تو اون دو روزی که خونه زیبا گذروندم ،مثل کسی بودم که از قفس آزاد شده و تو فضای آروم و امنی بال وپر باز کرده و به آرامش رسیده...
روز حرکتم با موتور بابای زیبا رفتیم ترمینال ،زیبا رو تو آغوش کشیدم و اون همونطور که رومو می بوسید ،یه مقدار پول گذاشت جیب مانتوم...گفتم رسیدم شهرمون بر میگردونم.
فقط گفت برو آبجی خدا به همرات رسیدی بی خبرم نذار.
نشستم تو ماشین ،تک و تنها ،با بدنی که تو بیست و چهار سالگی ام ،پاره پاره بود از تحمل اون همه درد و کتک ،از تحقیر... ،جسمی و روحی داغون شده بودم.
سرمو تکیه دادم به پنجره ماشین و اشکهام دونه دونه،روی شیشه ،رقصون، میلغزیدن ..
به فردایی فکر میکردم که مثل یک چیز گم شده تو مه،نامعلوم بود ..
...