عکس کوکو سیب زمینی وشوید
رامتین
۰
۱.۶k

کوکو سیب زمینی وشوید

۱۳ شهریور ۹۹
خاله ناهید بود .گفت دختر تو کجایی از صبح خیلیا سراغتو گرفتن.به زور از جام بلند شدم وگفتم کدوم خیلیا ،امروز جمعه است،کی سراغمو میگیره .
اومد کنارمو ویه نگاه بهم کرد ورفت یه لیوان شربت برام آورد وگفت حتما چیزی نخوردی رنگ به روت نیست.حوصله جواب دادن نداشتم گفتم اره خسته بودم فقط خوابیدم.گفت حاله خرابت ماله خستگی نیست.کاش جریانو به من میگفتی کاش سرخود پانمیشدی بری خونه مینا اینا.چشام گرد شد.گفت مینا ومهرداد صبح کله سحر اومدن دم خونه وهمه چیو گفتن.اون بیچاره ها هم حال وروز خوبی نداشتن انگار مهرداد شب تا صبح گریه کرده بوده.
تازه فهمیدم خاله ناهید از کجا فهمیده.
گفت حالا اتفاقیه که افتاده به حرفای پدرشونم اهمیت نده.گفتم چطور اهمیت ندم منو له کرد،من از مینا اینام دلخورم اینا که اخلاق پدرشونو میدونستن چرا کل فایملو دعوت کرده بودن.اگر فقط تو جمع چهار پنج نفره خودشون بود میشد کنار اومد ولی من جلو سی چهل نفر خورد شدم.
خاله ناهید گفت خوب اونام میخواستن پدرش تحت تاثیر جمع قرار بگیره وراضی بشه. دختر خوب خودتم مقصری چرا رفتی.گفتم واقعا الان که فکر میکنم میبینم چه حماقتی کردم،لقمه بزرگتر از دهنم برداشتم.
حالا هر چی بود دیگه تموم شد بعدا هم اگر مینا رو دیدید بهش بگید دور وبر من نیاد وزخممو نمک نپاشه.
کلی خاله ناهید باهام حرف زد واصرار کرد پیشم بمونه.خندیدمو گفتم میترسی بلایی سر خودم بیارم؟نگران نباش من کلی برنامه برای ایندم داره.خاله رفت ومن دوباره سرمو فرو کردم تو بالش وهای های گریه کردم،بعدم با خودم گفتم انقدر کار میکنم انقدر پول درمیارم تا دیگه کسی نتونه بهم بی احترامی کنه.از فردا با جدیت بیشتری کار میکردم.تقریبا از هشت تا یازده شب یکسره کار می کردم،یا سالن بودم یا تلویزیون تازه بینشم اگر وقت میکردم میرفتم تئاتر پیش برادر خاله ناهید واونجام کار میکردم.
تازه محرم وصفر تموم شده بود وکلی عقد وعروسی داشتیم.یه انرژی عجیبی داشتم،خیلی وقتا یاد حرفای اون پیرمرد میفتادم وکلی ناراحت میشدم ولی بازم به خودم میگفتم یگانه ول کن فقط پول دربیار پول پول پول.
یه روز سر کار بودم که چشمام سیاهی رفت وقتی چشمامو باز کردم رو تخت بیمارستان بودم.غش کرده بودم.یه شیشه سرم بالای سرم بود وداشته قطره قطره میرفت تو رگم.یه دکتر پیر اومد بالای سرمو گفت دختر جان با خودت چکار کردی.فقر ویتامین داری ،زخم معده،کم خونی و...
چرا غذا نمیخوری،شنیدم شاغلی ودرامد داری پس دلیلش چیه عاشق شدی؟ گفتم نه عاشق بودم الان فارغ شدم یعنی پدرش نذاشت.اشک امانم نداد....#داستان_یگانه❤❤#داستان_قدیمی
اشک امانم نداد .نمیدونستم چرا همه چیو داشتم میگفتم.چرا اصلا داشتم به دکتر میگفتم چه ربطی به اون داشت ولی تندتند گفتم ،شاید چون خیلی وقت بود حرفامو پیش خودم نگه داشته بود ویه تنه میخواستم این بار رو به دوش بکشم.
دکتر با متانت شنید وگفت دختر جان این کاری که میکنی یعنی تنبیه کردن.اون پیرمرد کار درستی نکرده ولی تو با این کارت اونو تنبیه نمیکنی داری خودتو تنبیه میکنی.
بگذر از گذشته ،به خودت فکر کن .خودت به خودت کمک کن اونم واگذار کن به خدا و وجدانش.یکسری دارو تقویتی نوشت وگفت غذاهای خوب بخور کمتر کار کن و...وقتی رفت دیدم درست میگه.این چند ماه یک پشت کار کردم ساعتها بدون اینکه غذای خوبی بخورم.بعضی روزا یه وعده غذا میخوردم،بعضی روزا فقط نون خالی میخوردم.نه میوه ای نه گوشتی .فقط کار میکردم وکار .از بیمارستان که مرخص شدم.اومدم خونه تو آیینه خودمو نگاه کردم چقدر لاغر شده بودم،استخونای گونه ام زده بود بیرون.فرداش رفتم از رادیو تلویزیون استعفا دادم.دیگه هم تئاتر نرفتم،سالنم دیر باز میکردم وتعداد کمتری مشتری قبول میکردم،رفتم برای خودم میوه وتخم مرغ وپسته خریدم.خیلی وقت بود غذای درست وخوب نخورده بودم.به خودم رسیدم،با خودم گفتم یگانه تو همه کس وکار خودتی اگر مواظب خودت نباشی هیچ کس نیست ازت مواظبت کنه پس بخاطر خودت به خودت کمک کن.
یه روز خونه خاله ناهید بودم که اون خواهرش که تو سفارت انگلیس مترجم بود اومد.
زن با کلاس وفعالی بود.با خارجیا رفت وآمد داشت.یه ژورنال همراهش بود که ماله یه فروشگاه معروف لندن بود ،خیلی لباسا ووسایل وکیف وکفشای شیکی داشت مشغول دیدنش بودم که گفتم چقدر همه چی عالیه کاش از این وسایل ولباسا اینجاهم بود ومیخریدیم.
که گفت اتفاقا یه ژورنال دارم ماله یه فروشگاه امریکایی اونا پستی جنسی رو که میخوای برات میفرستن تو باید پولو براشون با کد اون وسیله که میخوای بفرستی بعد از یکماه همون جنسو برات میفرستن وبه دستت میرسه.
خیلی ذوق کردم،چند روز بعد ژورنالو برام آورد ومشغول دیدنش شدم،چندتا وسیله برای ارایشگاه داشت خیلی لازم داشتم کدشو نوشتم وچندتا لباس و...بعدم مبلغشو حساب کردم وبه زیور خانم گفتم. گفت پولو بده خودم برات بقیه کاراشو میکنم.یکماه گذشت که بسته به دستم رسید.بازش کردم دقیقا همون اجناس بود باهمون ظاهر.والبته با کیفیت عالی.
یه دامن اضافه ویه بلوز وچندتا چیز دیگه هم اضافه بود،به زیور خانم گفتم اینارو اشتباهی زیادی برام فرستادن خندید..
#داستان_یگانه❤❤ #داستان_قدیمی #رمان_عاشقانه
...