عکس نان پنیری
رامتین
۹
۱.۶k

نان پنیری

۱۷ شهریور ۹۹
بعد از چندساعت ‌ از بیمارستان مرخص شدم اومدم خونه،بچه ها دورم اومدن وکلی سرزنشم کردن که چراانقدر کار کردی که خسته شدی وضعف کردی و...
ولی من از این بیشترا تو زندگیم کار کرده بودم وبخاطر کار ضعف نکرده بودم ،الانم دردم تو دل خودم بود.از بچه ها خواستم برن بیرون تا بخوابم.
ولی تا صبح نتونستم بخوابم،مثل جن زده ها چشمام کاملا باز بود وفکرم رفته بود به سالها پیش به زندگی کودکیم به اقوامم به عمه جیرانم به جمال واتفاقای بعدش.
کسی که قرار بود دامادم بشه انگار خوده خوده جمال بود درکت وشلوار مد روز.
حتما باید یه نسبتی با جمال شوهر عمه جیران داشته باشه.وبا این شباهت قطعا پسرشه.
چطور ممکنه ،واقعاچطور ممکنه بین اینهمه ادم تو این شهر پسر جمال بیاد ودختر منو بخواد.
هزاران بار شنیده بودم کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه ولی باورم نمیشد .اما با این اتفاق کاملا باور کردم.
اردلان همون بیست سال پیش باید ازدواج میکرد وزندگی داشت،چطور ازدواج ناموفق داشته چطور باید استاد دختر من بشه وچطور بین اینهمه دختر دانشجو از دختر من خوشش بیاد.نمیدونم شاید سلیقه اردلانم مثله پدرشه که جذب دختر من شده آخه دردانه عجیب شبیه جیرانه.
بازم توجیه قابل قبولی نداشت،جز اینکه کار خداست،کار اونه که همه چیو اینمدلی ردیف کرده واتفاقای زندگیمو اینمدلی چیده تا به اینجا برسم.
اون شب خیلی فکر کردم،خاطره عروسی عمه جیران برام زنده شد،اون حرکات وعربده کشیدن جمال وسط کوچه که تمام همسایه ها رو خبر کرد.از اینکه چطور پدر بزرگم می لرزید،چطور تمام دار وندارشو بالا کشید،تمام فلاکتای بعدش،خودکشی عمه جیران با بچه توشکمش،گرسنگی وبدبختی وسالها کار کردن وسگ دو زدن در دوران نوجوانی وجوانیم.
به این فکر کردم اگر جمال بفهمه دردانه دختر منه چی ،نکنه دوباره عربده کشی کنه وهمه چیو از گذشته بگه،من هیچ چیزی درمورد عمه جیران به مجتبی وخانوادم نگفتم،آخه هنری نکرده بود که بخوام تعریفش کنم وجز سرشکستگی برام چیزی نداشت.
از فکرش لرز کردم.دوباره گفتم نکنه خواستگاریش بهم بخوره نکنه مثله جریان خواستگاری من درجوانی بشه وحالا که دردانه دلبسته شده ،دلشکسته بشه.من که خیلی مقاوم بودم وسرد وگرم چشیده به سختی باهاش کنار اومدم ،دردانه چکار میخواد بکنه ،دردانه ای که لای پر قو بزرگ شده ونه نشنیده.
تا صبح با خدا راز ونیاز کردم که خودش به دادم برسه و
جلوی دردسر بیشتر رو بگیره.
درعین حال دلم میخواست یه جوری جمالو ببینم وبهش بگم لعنت بهت که عامل خیلی از بدبختیای زندگی من تو بودی.وحرفایی که سالها به دوش کشیدمو بهش بگم وسبک بشم.
خیلی مستاصل بودم سپیده دم بود که فقط از خدا خواستم خودش بهم رحم کنه و همه چیو ختم به خیر کنه ...#داستان_یگانه❤❤
درنهایت اون شب طولانی صبح شد ودردانه برام یه لیوان شیر اورد.ازش خواستم از پدر ومادر اردلان بیشتر برام بگه،گفت که مادرش چند سال پیش فوت شده،زن سختی کشیده ای بوده.
پدر اردلان هم مرد بداخلاق وعصبی بوده دست بزن داشته ومدام برای کوچکترین خطایی زنشو به باد کتک می گرفته ومیگفته من شانس ندارم همش زن هرزه نصیبم میشهدرصورتیکه مادر اردلان زن نجیب ومظلومی بوده .ولی پدره یه جور وسواس فکری داشته همش حس میکرده داره بهش خیانت میکنه.
گفتم اسم پدرش چیه گفت جمال.هر چند اگر دردانه نمی گفت صد درصد مطمئن بودم اسمش اینه.گفتم شغلش چیه گفت تو یه اداره در شهرستان سالیان سال کار کرده البته درجوانیش ارث هنگفتی بهش میرسه و وضعشون خیلی خوبه .خودشون تا قبل از دانشگاه رفتن اردلان شهرستان بودن بعدش میان تهران.پدرش با تمام خانواده خودش وزنشم قطع رابطه کرده.گفتم خوب پدرش چرا میگفته همش زن هرزه گیرش اومده.گفت نمیدونم والا ،اردلانم دقیق نمیدونه انگار یه بار ازدواج کرده اوضاع اخلاقی زنه خوب نبوده ولی دیگه بقیشو چیزی نگفته که اون زنه چی شده زنده است مرده ،ازش بچه داره نداره.مادر اردلان خیلی دلش میخواسته بچه های دیگه ای داشته باشه ولی پدرش مخالف بچه داشتن بوده ومیگفته اردلانم زیادیه.خلاصه خیلی دیکتاتور بوده وخیلی اردلانو محدود کرده بوده.گفتم خوب الان که بزرگه چرا نرفته دنبال اقوام پدریش.کاری نداره ،همونطور که من عمو وعمه ام رو پیدا کردم،یا تو روزنامه آگهی بده.دردانه گفت گویا قبل از ازدواج با مادرش کلا نام خانوادگیشو عوض کرده بوده واز اون شهرستان محل خدمتش انتقالی میگیره به جای دیگه که هیچ کس نشناسش.به اینش فکر نکرده بودم .در واقع من فامیل قبلیه جمالم بلد نبودم چون زمان ازدواجشون بچه بودم واون زمانم فقط پدر بزرگم اینا میگفتن جمال خان وآقا جمال یا نهایتش جمال پسر مش قنبر.یه نفس راحتی کشیدم،خداروشکر جمال از عمه جیران چیزی نگفته بود.
گفتم خوب دیگه چی از پدر اردلان بیشتر بگو.دردانه گفت مامان چیه انقدر گیر دادی به گذشته وپدر اردلان و...
حق به جانب گفتم وا ،از حالش نپرسم وهمش بی خیال بشم که سنش زیاده،جدا شده بچه داره.از گذشتشم نپرسم که کی بودن چی بودن یه باره لال بشم راحت .گفت نه مامان چرا زود ناراحت میشی ،باور کن چیز بیشتری از گذشتش نمیدونم خودشم چیز زیادی نمیدونه پدره اصلا حرف نمیزده فقط کار میکرده توخونه هم یا مادره رو کتک میزده یا تو اتاق خودش بوده.خوده اردلان میگه من تو عمرم با بابام فقط در حد سلام خداحافظ ونهایتش سال نو مبارک حرف زدم.میگه از خوراک وپوشاک کم نمیزاشته ولی محبت صفر...
#داستان_یگانه❤❤
...
نظرات