عکس توپک هویجی
رامتین
۱
۱.۶k

توپک هویجی

۱۸ شهریور ۹۹
لادن به مهد عادت نکرد که نکرد.سه هفته نشستن من پشت پنجره با درد گردن ودست رو یه صندلی خشک هم به هدر رفت.
دوباره مجبور شدم ببرمش خونه خودم ومثل تمام اون نه ماه بارداری دخترم ازش مراقبت کنم.واقعا برام سخت شده بود،عجیب لج باز شده بود واگر چیزی مطابق میلش نبود میزد کاسه ای کوزه ای رو پرتاب میکرد ومیشکست.بدترین شرایط رو وقتی تجربه میکردیم که پسرا رضا هم میومدن پیشمون ولادن چنگشون مینداخت یا گازشون میگرفت.
کار به جایی رسیده بود که بردنش پیش روانشناس وبازم راهکارهای مختلف که اغلب بی تاثیر بود.
به هر حال این بچه ای بود که از وقتی در شکم مادرش بوده خیلی پدر ومادر تنش ودعوا داشتن واز بچگی هم از طرف مادر رها شده بود وتا سه چهار سالگی ده تا پرستار براش عوض کرده بودن که هر کدام اخلاق وروش خاص خودشونو داشتن وبچه دچار بی ثباتی شده بود و وقتی از طرف دردانه محبت دیده بود شدیدا وابسته شده بود والان دوباره احساس نا امنی داشت ومیخواست یه کاری کنه همه توجه ها رو دوباره به خودش جلب کنه،حتی یه مدت مجبور شدیم پوشکش کنیم چون دستشویی نمی رفت واین موضوع برای من خیلی سخت بود بخاطر دست وگردن درد دائمی.
ولی به خودم می گفتم بخاطر رضای خدا اینکارو میکنم چون این بچه نیاز به توجه خاص داره.
تا اینکه بچه دردانه ،درسا،چهار ماهه شد.
من هر روز منتظر این بودم که بگه مادره من ممنون دیگه نزدیک یکساله داری ازش مراقبت میکنی ،بهتره بیاد پیش خودمون ولی انگار نه انگار.
چند بارم بهش گفتم ولی همش امروز وفردا کرد .
آخرش گفت میریم مشهد نذر داریم برا درسا بعد که برگشتیم میبریمش.مشهدم رفتن واومدن ولی خبری نشد.نه به ماه عسلشون که لادنو بردن ونه به الانشون.
یه شب شام رضا ودردانه رو با خانوادشون دعوت کردم .
از همون اول لادن بد قلقی کرد ،حمله کرد سمت دست وپای درسا.زورش نرسید نمکارو ریخت وبعد کاسه سوپ رو رو میز وارونه کرد.ولی نه دردانه ونه اردلان واکنشی نشون ندادن.حتی اردلان زحمت بغل کردن وپرت کردن حواسشم نکشید ،واقعا انگار حس میکردن بچه منه ووظیفه منه که آرومش کنم.
منی که حقیقتا برا بچه های خودمم انقدر مایه نذاشته بودم چون همش سر کار بودم واونام انقدر بد نبودن.
شیطنتاش ادامه داشت تا به ریختن نوشابه رو فرش و قاطی کردن سس با خورش و... کشید.
تو دلم فقط میگفتم آروم باش درست میشه،آروم باش میگذره.
بعد از شام هم دردانه رفت به بچه شیر بده واردلانم جلو تلویزیون لم داد وحتی ظرف غذاشونم جابجا نکردن.از داخل مثل دیگ میجوشیدم...#داستان_یگانه❤❤ #basalighe #حس_خوب #پروانه
رضا وآرام هم هیچ کمکی نکردن ورفتن یه گوشه.قبلا همه جوره کمک میکردن ولی تازگیا با دیدن حرکات دردانه واردلان اونام عمدا کاری نمیکردن که یه وقت کم از اونا نباشن.
از دست وگردن درد امانم بریده شده بود ،مجتبی انگار حالمو فهمیده بود گفت برو یکم استراحت کن من جمع میکنم رفتم تو اتاق دوتا مسکن برداشتم ، اومدم بیرون مجتبی میزو جمع کرده بود وچای ریخته بود وبا سینی گذاشت رو میز جلوی اردلان وبهش گفت حواست باشه ولی اونم بی توجه خیره شده بوده به بازی تلویزیونی که بچه های رضا میکردن.
منم یه سر رفتم تو آشپزخانه ی منفجر شده تا کمی آب بخورم.
که صدای جیغ بلند شد.
هراسان رفتم تو هال ودیدم پسر بزرگه رضا بالا پایین میپره ومیگه سوختم.
لادن یه لیوان چای رو ریخته بود روی گرده بچه که جلو تلویزیون نشسته بوده.
این وسط داد وبیداد رضا بلند شد که اردلان چرا حواست به بچت نیست ،اونم گفت من داشتم تلویزیون میدیدم .رضام گفت خوب نبین از ساعتی که اومدی تکون نخوردی،باسنت خواب رفت از بس یه جا نشستی، یه نه به این بچه نگفتی مثلا پدرشی.مادر من بچه چهار پنج سالتو پوشک میکنه میبره مهد میاره،انگار نه انگار نه تشکری نه کمکی نه چیزی.نوه واقعیشم نیستا ولی داره محض رضای خدا اینکارا رو میکنه.
همین موقع دردانه اومد وگفت چی شده ،نگه داشته که داشته بخاطر من نگه داشته بخاطر دخترش.بچه های شما رو هم سالها نگه داشت.
وبحث بالا گرفت وارام واردلانم اومدن وسط وشد صحرای محشر.
من ومجتبی فقط حواسمون به پسر رضا بود که داشت جلز و ولز میکرد سریع بردیمش توحموم ولباساشو دراوردیم وآب سرد گرفتیم.به طرز بدی سوخته بود من فکر نمیکردم با یه لیوان چای تا این حد سوختگی بد ودلخراشی ایجاد بشه.دویدم تو هال وگفتم رضا رضا بس کن بیا بچه رو برسون بیمارستان به گوشت رسیده.
بچه رو انداختن رو کولشونو دوان دوان بردن.
به دقیقه نشد که دردانه واردلانم با عصبانیت وغیظ بچه هاشونو برداشتن وبردن.
من موندمو مجتبی با خونه ای که انگار میدون جنگ بوده.
هر دو یه گوشه نشستیم ومن های های گریه کردم ومجتبی مدام پشتمو دستمو ماساژ میداد ومیگفت درست میشه درست میشه ،همه چی درست میشه.
منتظر تماس رضا بودم ولی تماس نگرفتن دلم مثل سیر وسرکه میجوشید نمیدونستم چطور ازشون خبر بگیرم چی شد چی نشد.فقط تو دلم دعا ونذر ونیاز میکردم بچه زود خوب بشه ودرد نداشته باشه.دم دمای صبح بود که صدای ماشینشون اومد.درو باز کردم ورفتم تو پاگرد اومد بالا بچه بغلش نبود.گفتم رضا چی شد ...#داستان_یگانه❤❤
...