عکس نان با خمیر جادویی
رامتین
۴۱
۲.۲k

نان با خمیر جادویی

۶ مهر ۹۹
ماهی یکبار خواهر برادرام خونه ماجمع میشدن،اون یک روز برام عروسی بود من خاله وعمه ای بودم که کلی خواهر زاده وبرادر زاده بزرگتر یا همسن خودم داشتم،اونا که میومدن بهم خیلی خوش میگذشت ولی حسودیمم بهشون میشد.مامانم یه جوری میبوسیدشون وقربون صدقشون می رفت که انگاری ازمن بیشتر دوستشون داشت.
انقدر باهم بازی میکردیمو دور حیاط میدویدیم که ساعت یازده گرسنه میشدیم.خاله خاور هم از ساعت ده خورشش جا افتاده بود وعطر برنجش همه رو مست میکرد،همیشه برا ما بچه ها یه قابلمه کوچیکتر جدا برنج دم مینداخت.وساعت یازده سفره ما بچه ها انداخته میشد که زود بخوریم وسر صدا نکنیم وموقع نهار خوردن بزرگا دور سفره نباشیم.روزای خوش کودکیم مثل برق گذشت وبه دوران داهنمایی رسیدم.من راهنمایی می رفتم ولی اسما رو نزاشتن بره خاله خاور گفت بسه بشینه کمکم تو خونه.اسما هم زیاد طالب نبود ادامه بده.همش توفکر شوهر کردن بود خیلی سر وگوشش میجنبید .خیلی چیزا از زندگی زناشویی بلد بود وبه من میگفت که دهنم از تعجب باز میموند .میگفت وقتی میریم ده مامانم اینا، دخترا تعریف میکنن،اونجا بیشتردخترا همسن من یا نامزد دارن یا عروسی کردن.درنهایتم یه پسر از ده خاله خاور اومد وباهاش ازدواج کرد.
مادرم اینا هم بهش یه جهاز خوب دادن.
روزی که عروس شده بود رو خوب یادمه از زیر تور ریز ریز میخندید وقند تو دلش آب میشد.رفتم کنارش گفت خوشحالم دارم میرم خونه خودم من نه سواد درست وحسابی دارم نه مثل تو خوشگلم ونه پولدار ولی بازم شوهرمو ببین چه خوبه.
بهش تبریک گفتم نمیدونم چرا انقدر ذوق این پسره رو میکرد منکه ازش خوشم نیومد،یه جوری بود.دلیلی نداشت انقدر از رفتنش خوشحال باشه ،باباش بعضی وقتا بداخلاق میشد ولی هیولا که نبود بخواد ازش فرار کنه.عروسی که کرد ورفت من کاملا تنها شدم.بودنش برام هم خوب بود هم بد.اگر چیزی لازم داشتم سریع میرفت برام میخرید.گاهی برام حرف میزد،چیزی دلم میخواست بخورم سریع برام درست میکرد کاری داشتم انجام میداد.
ولی این بدیو داشت که اگر چیز زیادی از پدر ومادرم میخواستم وبرام مهیا نمیکردن فوری میگفتن به اسما نگاه کن یک صدم توهم مورد توجه نیست یا یه صدم وسایل تو رو هم نداره.یه جوری برام شده بود مقیاس وچوب اندازه گیری توقعاتم.هم ازش بدم میومد هم دلم به حالش میسوخت.باباش تریاکی بود وهر چی حقوق میگرفتنو دود میکرد تو هوا،میگفتن پاهاش خیلی درد میکنه باید بکشه.بخاطر همین حواسم بهش بود.
تمام لباسای سالای قبلیمو بهش میدادم کیف وکفشا وهر چی از سالای پیش برام مونده بودوقتی برام خوراکی ولواشک وکشک میخرید به اونم میدادم
#داستان_روشنک🌝
سالای آخر راهنمایی بودم که کم کم زمزمه اومدن خواستگارا شروع شد.پدرم گفته بود این آخری رو زود شوهر نمیدم اصلا شوهر نمیدم.بمونه برای خودمون.اون پنج تا رو تند تند دادم رفتن اصلا از بودنشون لذت نبردم.خواهرام همشون بین چهارده تا هفده سالگی ازدواج کرده بودن.
بر ورویی نداشتن ولی خوب چون پدرم علاوه برجهاز به هر کدوم یه تیکه ملک داده بود خواستگار براشون سریع پیدا شده بود.برعکس خواهرام من زیبا بودم تو مهمونیا میشنیدم که خانما همسن مامانم باهاش شوخی میکنن ومیگن که حاج خانم این آخریه رو یاد گرفتی چطور بزای .بعد از هشت تادیگه دستت اومده بودا خوشگل شده وبعدش هر هر میخندیدن.بعضیام زمزمه میکردن پیرزاده ولی چه خوشگله،اگه ندیده بودیم میگفتیم از یکی دیگست آوردن بزرگش کنن.قد بلند بودمو سرخ وسفید با موهای فر خرمایی.غیر ممکن بود تو هر مهمونی که میرم یه خواستگار برام پیدا نشه.
ولی پدرم میگفت نه این یکی باید بره دانشگاه.دختر باباشه دلم نمیاد بدمش دست یه جوان ببرش.اینو که میگفت خواهرام عصبانی میشدن ومیگفتن وا مگه ما دخترت نبودیم چرا اواین نفری که رد شد از درخونه قبولش کردی ومارو تند تند رد کردین.پدرمم میگفت این اواین نفرا مگه بد بودن .مگه راضی نیستین.اونام جوابی نمیدادن.خداییش دامادامون همشون خوب بودن من یه بارم ندیدم خواهرام قهر کنن یا گله وشکایت.به هر حال شاید بحثم داشتن ولی اونقدر نبود که بیان وچیزی بگن.
رو حساب حرفای پدرم یه مدتی دیگه کسی پاپیش نزاشت.ومن با خیال راحت درس میخوندم واز مزایا ته تغاری بودن لذت میبردم.تو فاصله این چند سال اسما رو اصلا ندیدم.شوهرش بد دل بود وزیاد نمیزاشت از خونه بیاد بیرون،خاله خاورمیگفت شوهرش معتاده ودست بزن داره براش یه چشمش اشک بود ویکیش خون.بیشتر خاله خاور میرفت پیشش.پدرشم که یکسال بعد از عروسیش فوت شد.ولی برا عزای پدرشم نیومد.یه بار فقط بعد از زایمانش اومد،چقدر خوشحال بود گفت از وقتی بچه بدنیا اومده اخلاقش خوب شده گذاشته بیام لب جاده وبا مینی بوس بیام شهر دیدن مادرم.
هر چند خیلی لاغر وتکیده شده بود،وهنوزم جای کتکایی که قبلا خورده بود گوشه وکنار صورتش بود ولی خوشحال بود.کم کم رفت وآمداش زیادتر شده بود.پسرش بزرگ تر شده بود وخاله هم خوشحالتر بود.خاله خاور چندتا النگو داشت که پس انداز یه عمر کارگریش بود،
یه روز گفت دامادم گفته بده برم موتور بخرم کار کنم باهاش،آخه پدرش از زمیناش بیرونش کرده وبی کاره.مادرم اینا هر چی گفتن خاور بهش اعتماد نکن وخامش نشو گفت بخاطر نوه ودخترم بهش میدمش...#داستان_روشنک🌝
...
نظرات