عکس فرنی با بیسکوئیت
رامتین
۷
۲.۸k

فرنی با بیسکوئیت

۱۷ مهر ۹۹
گلایی که درست میکردمو درنهایت میریختم دور،همش میگفتم آخرش که چی،آینده ای برای خودم تصور نمیکردم.
تمام این یکسال ونیم بهم دست نزد،گاهی با خودم میگفتم حتما عقیمه یا یه مشکل اساسی داره،به روش نیارم حتما خودشم داره زجر میکشه،اصلا شاید از زور فشاری که تحمل میکنه اینمدلی شده.
گاهی که کنارش مینشستم به هوای کاری از کنارم بلند میشد.من زن بالغی بودم وطبعا نیازهایی داشتم وتوقع داشتم شوهرم برآورده کنه.
ولی هر بار میخواستم به زبون بیارم به خودم میگفتم بی خیال این بفهمه من طالبم روزگارمو سیاه میکنه،میگه چرا طاابی نکنه قبلا تجربشو داشتی ولذتشو حس کردی.
الان روزی یه بار بی صدا میاد خونه چکت کنه،از فردا روزی چند بار.حسین هر روز در ساعتهای مختلف میومد منو چک میکرد ،با اینکه همه خونه مثل زندان مسدود بود با این حال گاهی میومد در کمدا رو باز میکرد،زیر تخت رو میگشت در دستشویی وحمام رو باز میکرد.گاهی در کابینتام باز میکرد که نکنه من یکیو اون تو جاساز کرده باشم.اون زمانا قرصای توهم زا نبود حسین خودش توهم سرخود بود.
یه روز از رو حماقت از دهنم دراومد وگفتم حسین صدای موتور ماشینتو میشناسم از سر کوچه میفهمم داری میای یه زیک زیک خاصی میکنه.
از فردا ماشینشو سر کوچه میزاشت پیاده میومد.بعدم موتور ماشینو پیاده کرد وکلی خرج کرد تا صدا نده.
آخرشم به دلش ننشست رفت یه مدل بالاتر وبی صدا خرید.
خلاصه من در چنین زندانی با چنین زندانبانی اسیربودم.
بعد از یکسال ونیم شغلشو عوض کرد وبرای سه روز رفت تهران تا نمایندگی یه مارک ساعت رو بگیره.
اون سه روزم باز مادرش اومد پیشم.همه چی خرید وگذاشت ودرم قفل کرد ورفت.
یه روز مادرش میخواست تیمم کنه ،رفت سمت در دید قفله گفت کلیدش کو برم دم باغچه تیمم کنم.گفتم قفله حاج خانم حسین هر روز قفل میکنه ومنو حبس میکنه.تند تند براش تعریف کردم تو دلم گفتم حتما باهاش حرف میزنه درست میشه.
مادرش خندید ومسخره کرد وگفت وا چه حرفا هیچکدوم از برادرا وپدرش اینمدلی نیستن،تو بزرگش میکنی.
طوری رفتار کرد که انگار آب یخ رو سرم ریختن.نمیدونم شاید اطلاع داشت وخودشو به اون در زد یا میخواست مثلا منو بی خیال کنه وقضیه رو عادی جلوه بده.در هر صورت حتی نزاشت من ادامه بدم.کم کم حس میکردم من تنهاترین آدم رو زمینم.حسین بعد از گرفتن نمایندگی خوشحال اومد.گفت یکسال ونیم دنبال گرفتنش بودم تا بالاخره موفق شدم.
شبش میخواستم بخوابم که اومد تو اتاق،جا خوردم.گفتم چیزی میخوای گفت دیگه میخوام اینجا بخوابم.مثلا زن وشوهریما ،همچین میگه چیزی میخوای انگار کار عجیبی کردم....#داستان_روشنک🌝
گفتم میشه بعدا من الان آمادگیشو ندارم.گفت به درک که نداری یکسال ونیم وقت داشتی میخواستی آماده بشی.
خودمو عقب کشیدمو گفت میگم آمادگیشو ندارم.تو چرا یکسال ونیم قبل اینکارو نکردی.گفت میخواستم آکبند باشی میرم مسافرت ومیام خیالم راحت باشه،از روزی که درخواست نمایندگی دادم میدونستم یه سفر در پیش دارم ،میخواستم مطمئن باشم استوک نباشی.گفتم این چه طرز حرف زدنه،از بس در مغازه لوازم خانگی بودی اصطلاحاشو داری درمورد من هم استفاده میکنی.
گفت حالا هر چی.مقاومت کردم که یکدفعه پرید ولباسمو جر داد وبه وحشیانه ترین حالت کارشو کرد و دوباره رفت تو اونیکی اتاق وخوابید.خیلی خیلی حالم خراب بود،نه به اونهمه بی خیالی ونه به این حرکت وحشیانه.فقط گریه کردم خودمو لابلای ملافه ها جمع کردم وهق هق میکردم.از روز اول ازدواجم تا الان برام ثانیه به ثانیه مرور شد.همشو تحمل کردم ولی اینکارش برام غیر قابل تحمل بود.
کسی که یک کلمه تو این مدت حرفی درمورد رابطه نزده،هیچ عکس العملی نشون نداده ،چرا الان مشتاق شد واونم به این حالت.به خیلی چیزا فکر کردم،به اینکه همیشه میگفت در قرون وسطی مردایی که میخواستن برن مسافرت لباس زیر از آهن مثل زره تن زناشون میکردن وقفلش میکردن که خیالشون راحت باشه در نبودشون خیانت نمیکنه.فقط برا دستشویی رفتن کلیدشو میدادن دست یه معتمد که بازش کنه بره وبیاد.به نظرم از اینا باید الانم تولید انبوه بشه تا مردا خیالشون راحت بشه.بهش گفتم حسین میفهمی چی میگی اون قرون وسطی بوده زمانی که وحشی گری در اوج بوده.اونم خندید وگفت زندگی باید همراه با وحشی گری باشه تا همه چی سر جاش باشه.
اونشب انقدر گریه کردم که خوابم برد.ظهر بیدار شدم لباسا وملافه هایی که واقعا قابل شستن نبود رو انداختم دور.
دل درد امانمو بریده بود.یه مسکن خوردم ورفتم دوش گرفتم از خودم بدم میومد از حسین بیشتر .اون اتفاق کم از تجاوز نداشت.چندین وچند بار خودمو شستم وآب کشیدم.دوباره برگشتم تو رختخواب.به خودم گفتم روشنک حقته،که این بلا سرت بیاد اینهمه مدت دیدی چه عوضییه ولی باهاش ادامه دادی...#داستان_روشنک🌝
...