عکس سیب زمینی معطر
رامتین
۲۱
۳.۳k

سیب زمینی معطر

۱۹ مهر ۹۹
شب رو به زور مسکن خوابیدم.
صبح بلند شدم رفتم سر یخچال دلم یه چیز شیرین میخواست،شیشه مربا رو برداشتم وبا ولع خوردم.برگشتم تو اتاق به خودم گفتم فکر کن فکر کن ببین چه راه حلی داری.هزارتا فکر وخیال به سرم زد.آخرش گفتم بهترین راه اینه که از در دوستی وارد بشم.تا بهم اعتماد کنه ویه روز که رفتیم بیرون خودمو از ماشین پرت میکنم بیرون وفرار میکنم. تو اون شرایطی که داشتم این بهترین فکری بود که میشد کرد نمیدونم شاید بهترم بود ولی به ذهن من چیزی خطور نمی کرد.دوباره مسکن خوردم وخوابیدم،میخواستم نفهمم که بهم چی گذشته،دلم میخواست بخوابم تا اون کابووس فراموش بشه.شب برگشت وایندفعه با شیشه بر ویه شیشه قطور تر که به هیچ وجه شکسته نشه.بعدم شام خریده بود خورد ورفت تو اتاقش.
من هم بلند شدم چند لقمه خوردم .با خودم گفتم روشنک داری میخوری نمیری.
تو دیگه کی هستی.مردن از این زندگی صدبار بهتره.یکماه به همین روال گذشت.هر روز کارم گریه بود.کم کم زخمای بدنم خوب شد وشروع کردم به پیاده کردن نقشه ام.بلند شدم وغذا درست کردم.با خودم میگفتم حسین امیدوارم
این غذا آخرین غذای عمرت باشه.
اومد واز دیدن میز تعجب کرد.
گفت چه عجب تکون خوردی.
از دیدنش ،شنیدن صداش، وجودش چندشم میشد.زوری یه لبخند زدم.
غذا رو خورد وبلند شد وپشت صندلیم وایساد ودستاشو گذاشت رو شونم ،از ترس خشک شده بودم.سرشو آورد پایین دم گوشم وگفت دیگه حالت خوبه ،امشب میام اون اتاق.یخ کردم.دهنم خشک شده بود.گفتم نه حسین نه،من هنوز خوب نشدم.فکر نکن غذا درست کردم خوبم.
گفت نه دیگه اومدی ونسازی .
زن زائو هم چهل روزه خوب میشه تو داری زیادی بزرگش میکنی،همه همینطورن تو که تافته جدا بافته نیستی.گفتم نه همه اینطور نیستن.گفت جدی از کجا میدونی،نکنه قبل از من با کسی بودی که متفاوت بوده،تفاوتا رو تجربه کردی.بگو بگو...
گفتم حسین تو رو خدا دوباره شروع نکن،من با هیچکس نبودم،نه حسابدار رستوران،نه دوست ،نه فامیل.برا بار هزارمه این حرفو پیش میکشی تو باید اعتراف گیر میشدی.اعتراف کارای کرده ونکرده رو می گرفتی.گفت خودت که میدونی من سربازیم تو بدترین باز داشتگاهها وزندانا بود.با خودم گفتم آره میدونم میدونم صدها بار گفتی.اصلا شاید از اون دوران به بعد اینمدلی مشکل روانی پیدا کردی راههای بازجویی وشکنجه وتحقیر وتوهینو یاد گرفتی.ولی فرقش اینه اونجا با جانیا وتبهکارا اینمدلی میکنن، تو بامن بدبخت.
#داستان_روشنک🌝
گفت خیلی خوب حالا که لال شدی پاشو بریم.گفتم نه تو رو خدا ،گفت هیس هر چی من میگم، بیا.انگار داشتم میرفتم بالا چوبه دار.به زور مسکن وبی حس کننده میتونستم کمی از اون زجر روتحمل کنم.جیغ میکشیدم والتماس میکردم .تازه وقتی التماس میکردم گریه میکردم حس میکردم بیشتر لذت میبره.
چند ماهی به بدترین شکل ممکن برده جنسیش بودم. انقدر تعداد دفعات اذیت وآزاراش زیاد بود که دیگه حتی قدرت فکر کردنم ازم گرفته بود نمیتونستم به چیزی فکر کنم،نه گذشته نه حال نه آینده.منگ بودم.پدر ومادرم تلفنی احوالمو میپرسیدن،موقع تلفن حسین روبروم مینشست وتو چشمم زل میزد جرات نداشتم چیزی بگم.میدونستم حرفی بزنم چه شکنجه ای درانتظارمه.یه شب پدر مادرم اومدن خونمون.حسین تمام در وپنجره ها رو باز کرد .تو حیاط میز وصندلی چید،همه چیو رو میز گذاشت که چیزی کم وکسر نباشه تا من یا خودش بلندشیم وباعث بشه با پدرم خلوت کنم.
پدرم کلی ازش تعریف کرد گفت خدا خیرت بده انقدر خوبی وهوای دخترمو داری ،مادرش گفت که همش میفرستیش این کلاس واون کلاس وسرش حسابی گرمه،ممنون که اینطور با دل دخترم راه میایی.گفتم من کلاس ،تا خواستم بگم نمیرم، یکدفعه حسین از زیر رومیزی مچ دستمو محکم گرفت وچنان فشاری داد که نفسم بند اومد.گفت لطف دارید بله آدم باید به زنش پر وبال بده.
رنگم چنان از فشار دست حسین پرید وعرق کردم که پدرم گفت چیزی شد چرا اینطوری شدی.حسین گفت نگران نباشید،گاهی معده اش درد میگیره اینطوری میشه.پدرم گفت ای بابا،دختر جان چرا به خودت نمیرسی رنگ وروتم که پریده زیر چشمات گود افتاده در ضمن از همون اولم خواستم بگم چرا انقدر لاغر شدی.دوباره حسین جای من جواب داد وگفت گل گفتید،منم بهش میگم انقدر رژیم نگیر ولی کو گوش شنوا.
بعدم تند تند شروع کرد داستان سرایی.کلا خیلی قشنگ فیلم بازی میکرد،مرد چند چهره بود یه هیولا یه شکنجه گر،یه کاسب امین،یه داماد مهربون و...
مادرم تمام این مدت از فضای حیاط حرف زد یک کلمه از ظاهر من متعجب نشد تو نگاهم زجری که میکشمو نخوند .
کلی از دست ودلبازی حسین تشکر کرد که همه مدل میوه وغذا فراهم کرده.
از اونروز اگر کورسوی امیدی هم از طرف پدر ومادرم تو دلم بود خاموش شد.
با خودم گفتم روشنک خودتی و خودت.مگه خودت بتونی یه کاری انجام بدی ،تو دنیا تنهاترینی.دیگه وقتی باهام رابطه داشت جیغ نمیزدم گریه نمیکردم.بهم میگفت چرا مثل جنازه ای،گریه کن،فحش بده جیغ بزن،التماس کن دیگه.وقتی اینکارا رو نمیکردم ،لذت نمی برد.کم کم تعداد دفعات آزارش کمتر شد.حسین یه شریک جدید پیدا کرده بود.

#داستان_روشنک🌝
۳۸
...