چطوری خدا رو ببینیم؟
سارا ازوقتی با خانم مرغی و بُزی تُپلی و اسب سفید و آقا خرسی دنبال خدا گشته بود و فهمیده بود که خدا همه جا هست، حالا دلش میخواست خدا رو ببینه و به اون بگه که خیلی دوستش داره و توی همه دفترهاش هم این رو بنویسه.
تا اینکه یه روز سارا پیش بابا رفت و کنارش نشست و پرسید: “بابای مهربونم! خدا رو چطوری باید ببینم؟!” بابا با خنده یه نگاه به سارا انداخت و از توی کُمدش یه بادکنک برداشت و اون رو پُر از باد کرد و از سارا پرسید: “سارا جون! هوای داخل بادکنک چه شکلیه؟” سارا گفت: “نمیدونم، تا حالا ندیدمش.!!”
بابا گفت: “دخترم حالا اگه دوست داری هوا رو ببینی باید بادکنک رو بترکونیم.” سارا که خیلی دنبال جواب سوالش بود، با حالت سردرگمی و تعجب یه سوزن برداشت و بادکنک رو ترکوند.
هوایی که سارا موقع ترکیدن بادکنک دید، چه شکلی بود؟!
اصلا مگه میشه باد رو ببینیم؟!
بابا گفت: “خدا هم همین طوره، پیش ما هست، اما نمیتونیم اون رو ببینیم.”
سارا حسابی رفت توی فکر…
چند روز بعد…
سارا که هنوز توی فکر بود، رفت توی آشپزخانه پیش مامانش و از اون در مورد خدا پرسید:
“مامان چطوری خدایی که دوستش دارم رو ببینیم؟” مامان داشت ماکارونی درست میکرد و بوی غذا همهی آشپزخونه رو پُر کرده بود.
مامان از سارا پرسید: “دخترم بوی خوب ماکارونی که از قابلمه داره میاد رو حس میکنی؟! دور و بر قابلمه رو میبینی؟!
سارا خندید و گفت: “مامان مگه میشه بوی خوب غذا یا بوی سوختگی رو دید؟! بو که دیدنی نیست.!!”
مامان گفت: “نه دختر گلم، شما درست میگی اصلا بو رو نمیشه دید، خدا هم همین طوره همه جا هست اما دیده نمیشه. درست مثل بوی خوب غذا که الان تمام خونه را پُر کرده اما نمیشه اون را ببینیم.”
یکی از روزهای سرد زمستون برادر کوچک سارا سرما خورده بود، همگی با هم رفتند پیش دایی سارا که دکتره. دایی سارا برادر اون رو معاینه کرد و مشغول احوال پرسی با سارا شد. دایی پرسید: ” سارای عزیز! چه چیز جدیدی یاد گرفتی؟”
سارا گفت: ” دایی جون! دوست دارم خدا رو ببینم، اما نمیدونم چطوری؟”
دایی با کنجکاوی گفت: ” چه جالب! حتما جواب سوالت رو پیدا کردی، به من هم بگو.” سارا گفت: “باشه دایی جون، شما هم اگه بتونید به من کمک کنید خیلی خوب میشه.” دایی کمی فکر کرد و گفت:” سارا! گلوی برادرت درد میکنه، درسته؟”
سارا گفت: “بله”
دایی گفت: ” سارا جون! کنار اتاق معاینه بیمار یه میز هست، برو و توی یک ورقه تصویر گلو درد برادرت رو برای من بکش!!”
سارا گفت: ” دایی آخه من گلو درد رو چطوری نقاشی کنم؟!” دایی گفت: “باید بیشتر فکر کنی! به نظرم این نقاشی میتونه به جواب سوالت در مورد خدا خیلی کمک کنه.”
سارا که خیلی کنجکاو شده بود رفت و مشغول فکر کردن شد تا نقاشی که دایی گفته بود رو بکشه. یه کمی که گذشت پیش دایی اومد و گفت: “دایی خوبم! فکر کنم خدا هم مثل دردِ گلو باشه، درد رو نمیتونم ببینم و نقاشی کنم، اما میدونم که هست.” دایی پرسید: “دیگه چه چیزهایی رو نمیشه دید، اما میدونی که هست؟
سلام دوستان خوندن این کپشن طولانی خالی ازلطف نیست سوال همیشگی پرنیاازمن بودکه خداچطوریه منم سعی کردم بامطالعه جوابی نسبت به سنش بهش بدم. چون واقعانمیشه جواب بچه هاروندادیابهشون دروغ گفت درجواب سوالشون. امیدوارم مطلب مفیدباشه🌺🌺
واما
#رب انارخوشمزه امون بله رنگش قرمز تیره است🤩