عکس کشک و کدو
بانوی یزدی
۲۶
۷۲۶

کشک و کدو

۱۹ آبان ۹۹
پیمان عشق ۲۰و ۲۱
از مغازه تا خونه برسم همچنان ضربان قلبم بالا بود حسّی داشتم که اصلا نمیفهمیدمش!تا حالا تجربه اش نکرده بودم .احساس گُنگ و مبهمی داشتم ،حسی مثل خواستن ،کشیده شدن و طالب بودنِ...کسی...دختری....همونی که نیم ساعت قبل با یه نیم نگاه دیده بودمش...
از این افکار که بیرون میومدم به خودم می گفتم پیمان دست بردار !یه حسِ زودگذره ،یادت میره ..ولی دوباره و چندباره که نه...هزار باره...هرجا و درهر حالی که بودم،تو خواب و تو بیداری ،اون چهره دخترونه زیبا تو خیالم نقش می بست، نقشی که انگار میخواست تا ابد تو ذهنم، و تو قلبم موندگار بشه..
هر روز با شوق چندین برابر به مغازه میرفتم و هر لحظه آرزوی دیدن دوباره اون دختر و داشتم..
روزها مثل برق میگذشتن و من به روز اعزام خدمت سربازی ام نزدیکتر میشدم .حالا اما چقددددر دلم نمی خواست برم ..
برای پریسا خواستگار دیگه ای پیدا شده بود،اینبار برادر دوستش بود .تو تحقیقات همه چیز خوب بود و بعد از صحبت های اولیه ، مراسم عقد پریسا انجام شد .خواهرم تمام جهازشو با پول کار تو شرکت تهیه کرده بود و خانواده داماد هم آمادگی جشن ازدواج رو داشتن. دو هفته بعد عقد ،اثاث بردن و بعد هم جشن عروسی گرفتن و خواهرم به خونه بخت رفت..
پدرم و پوریا هنوز پاک بودن و بابا گاهی قنادی میرفت و پوریا هم سر کار گچکاری..
هر چند از بابت اونها مادرم خیالش راحت بود و من با خیال راحت مادرم، آروم میگرفتم ،اما..یه جایی تو ذهنم نااروم و بی قرار بود یه جایی تو قلبم با تصور یک چهره لطیف دخترونه،بی تابی میکرد ..
تا روز قبل اعزام میرفتم مغازه و تو این مدت دیگه خواهر زاده علی آقا رو ندیدم .
سه ماه آموزشی ام تو شهر خودمون بودم و این نهایت خوش شانسی من بود.بعد از اون دوره هم باز تو شهر خودم افتادم و خدمت میکردم .
انگار همه کائنات خبر از دل بیقرار من و مادرم داشتن و آشوب قلب بی قرارم برای اون فرشته زیبای دست نیافتنی ..
هرروز صبح پادگان میرفتم و شب برمی گشتم. گاهی به مغازه علی آقا سر میزدم و ساعتی اونجا میموندم تا شاید خواهرزاده اش رو دوباره ببینم ..
تا اون روز که رفته بودم معازه ،داشتم کم کم ناامید میشدم از دیدن خواهرزاده علی آقا...موقع خداحافظی،یک لحظه اون صدای آشنا رو شنیدم و تو جام میخکوب شدم .
آره...خواهر زاده علی آقا بود .شروع کردن خوش وبش..شنیدم علی آقا میگفت :ااین جنسهارو تازه آوردم پریا ،دایی جون اینارو هم ببین..
حالا دیگه اسمشو میدونستم و چقدر این اسم بهش میومد..
یکم این پا واون پا کردم ،بیشتر اگه میموندم صورت خوشی نداشت و از طرفی پادگان هم دیر شده بود، به زور و زحمت با صدایی آروم گفتم علی آقا من دیگه میرم ،گفت برو پیمان جان زودتر پادگان بازخواست نشی ...
بال درآورده بودم از خوشحالی دوباره دیدنش،مسیر و تا پادگان انگار پرواز کردم..
روزها بدون اتفاق خاصی گذشتند، از راز درونم کسی خبردار نبود .همیشه با خودم فکر میکردم بعد اتمام دوره خدمتم ،با مادرم حرف میزنم و اون هم با پروانه و باقی ماجرا به خودی خود پیش میره.
هرچند گاهی هم لابلای اون خیالپردازی های رنگارنگ و شیرینم، قبول نکردن دختر مورد علاقم یا خانوادش،حالا به خاطر هزار و یک دلیل ،دلگیر و ناراحتم میکرد،اما باز هم وزنه امید و رسیدن به آرزوهام سنگین تر بود...
آخرای دوره خدمت رو میگذروندم .پریسا خیلی زود باردار شده بود و پسرش و بدنیا آورد بود و به فاصله کوتاهی دخترشو هم به دنیا آورده بود.
پوریا و به خصوص نسرین هرچند خیلی بچه دوست داشتن اما هنوز صاحب فززند نشده بودند و دنبال درمان بودند .
مادرم میگفت جواب آزمایش نشون داده که مشکل از پوریا هست و می ترسید عروسش به هوای بچه پوریا رو ول کنه.
وقتی مادرم اینها رو تو جمع خواهرام میگفت پروانه زود رو ترش میکرد که این از خداش بوده و باشه که وصله برادرم شده ،هنوز خواستگاری نکرده بودیم ،دهنشون این هوا باز بود برای بلعیدن پوریا!
حالا کجا بخواد بره ؟اصلا به جهنم بره،مگه مالی ام هست که جدا شد یکی دیگه بیاد بگیرتش!
مادرم میگفت دختر بسه این حرفا ،نسرین بیچاره که حرفی نزده من خودم هی الکی فکر و خیال میکنم .واگرنه تعارف و عزتی که برا من داره هیچکی نداشته. میری خونش هزارجور تعارف میکنه احترامت میذاره ..
خونه اش همیشه از تمیزی برق میزنه ،با پوریا مهربونه.خونه دخترام میرم اینجور برخورد ندارن...
بعد رو به پریسا میگفت :آها چرا راه دور بریم؟ همین شوهرت سر زایمان هات که میومدم پاداریت، هفت روز شده و نشده یه جوری رفتار میکرد که یالله برو به سلامت ! میدونم دهن بین اون ننه مارموزشه،حالا هرچی، دلش نمیشینه منِ مادرزن که تازه اومدم حمّالی خونش و بَرد و بذار زنش ،یه وعده ناهار و شام بذاره جلوم ...
ولی میرم خونه پوریا،نسرین گل از گلش میشکفه اینقدر که برا مهمون احترام میذاره، خوبه نسرین قیافه داشت و اینها رو نداشت به خلقت خدا اینقدر ایراد نگیر..
مادرم راست میگفت چند باری پیش اومده بود که رفته بود خونه پریسا و تا مادرشوهرش خبر میشد مادرم اونجاست پسرشو جوری پُر میکرد که با زبون بی زبونی به مادرم میگفت زودتر از خونه دخترش بره.
شوهر پریسا ذات ناخن خشک و خسیسی داشت و جوریکه مادرم میگفت حتی تو بارداری و بعد زایمانش اگه در فریرزش باز میکردی ،دریغ از ربع کیلو گوشت ببینی برداری برای زائو بپزی قوّت بگیره .
حتی از یخچال خونه خودمون گوشت میبرد اونجا،میگفت یه ذره شیر نداره بده بچه اش بخوره ،تقصیر نداره ،اون جهود کِنِس نمیخره بذاره یخچال بچم بخوره..
وقتی مادرم اینها رو میگفت جواب پریسا همیشه همین بود که چکار کنم همین که سر کاره و دود ودم نمیکنه برام کافیه.گل بی عیب خداست ...
بالاخره خدمت سربازی ام تموم شد و دوباره برگشتم مغازه، علی آقا میخواست مغازه رو واگذار کنه ،از اونجایی که خونه اش رو فروخته بود و تو یک شهر دیگه که حدودا دوساعتی تا مغازه راه داشت خونه دیگه ای خریده بود،دیگه براش صرف نمیکرد اینهمه راه رفتن و برگشتن ..میگفت هرکی ام پیدا شد برای مغازه خودم سفارشتو میکنم همین جا بمونی ..
وقتی این حرفا رو میشنیدم انگار دنیا سرم آوار شده باشه
دو سه ماهی گذشت، دوبار دیگه پریا و مادرش اومدن مغازه برای خرید،الان بهتر دیده بودمش،واقعا ظاهرش مثل اسمش بود ،شکل پری ها و فرشته ها بود..
بینهایت مودب و با وقار و این ویژگی برای من خیلی ارزشمند بود..اون دقیقه های کمی که اونجا بودن برای من رویایی ترین لحظات بودند...
یه مدت بعد علی آقا نهایتا مغازه رو با اجناسش فروخت و به یکی دیگه واگذار کرد ،صاحب جدید خیلی اصرار نداشت تو مغازه بمونم و کار کنم..خودش گفت علی سفارشتو کرده ولی من نیازی به وجود شاگرد ندارم با این حال میخوای یه مدت باش تا کار دیگه پیدا کنی..
خودم هم راغب به موندن نداشتم خیلی رفتارش بهم نچسبید .. رفتم دفتر کاریابی ،جایی پیدا شد خبرم کنن...
خیلی زود تو شرکت کاشی کار برام جور شدم و چند روز بعد پر کردن فرم استخدام خبر کردن برم. اوایل کار برام سخت بود و خیلی خسته میشدم ولی یواش یواش عادت کردم.
تابستون بود و پروانه اومده بود شهرمون،دلم و به دریا زدم و درباره پریا به مادرم گفتم هرچند جونم بالا اومد تا دو کلام فقط بگم خواهرزاده علی آقا رو میخوام .مادرم چه شوقی داشت بغلم کرد و بوسه بارانم کرد...
...