
پیتزا
۱۹ آبان ۹۹
روشنک۴۵،۴۶
همون موقع یه فکری به ذهنم رسید،با خودم فکر کردم حالا که من کلی وقت دارم برم ببینم اونا میتونن بهم کمک کنن.
دوبار بلند شدم تا دم در مطب رفتم وبرگشتم.با اینکه الانم حسین نبود کنترلم کنه بازم بیرون نمی رفتم مثل بعضی از پرنده های تو قفس که درم باز باشه از قفس بیرون نمیان.شاید عادت کردن،شاید از ترسشونه.همش نگران بودم حسین از پله ها بیاد بالا.آروم آروم رفتم دم در مشاوره،دو دل بودم برم برگردم.برم چی بگم،نکنه حرفمو باور نکنن،مثل مادرم مثل مادر حسین،نکنه بگن اصلا همچین موردی وجود نداره ماتا حالا ندیدیم ونشنیدیم،خانم شما خودتون مشکل دارید لوسید،ته تغارید که فکر میکنی شوهرت مشکل داره.اتفاقا داره ازت محافظت میکنه جامعه پراز گرگه که میخوان با چشمشون تو رو پاره پاره کنن.
دم مرکز مشاوره هی این پا واون پا کردم برم تو نرم خدایا چکار کنم.منشیه منو دید گفت بفرمایید عزیزم ،بفرمایید تو درخدمتم.خدا شاهده مثل بچه یتیمی که به عمرش محبت ندیده انقدر ذوق کردم بهم گفت عزیزم که نگو.یکم دلم گرم شد،رفتم دم میزش گفتم یه وقت میخوام.
گفت برا چه کاری،همینطور که با لب شیشه میزش ور می رفتم گفتم برا خودم برا اینکه زود بغض میکنم وگریه ام میگیره.
گفت باشه عزیزم برا فردا خوبه؟
گفتم نه نه امروز یعنی الان.
گفت نه امروز فقط مشاور کودک وگفتار درمانیه.گفتم پس هیچی.الان باید برم دکتر روبرویی،اومدم بیرون صدام زد گفت ،گلم الان داری میری دکتر زنان خوب ببین نوبت بعدیت کیه همون روز برات نوبت میزنم.گفتم باشه.برگشتم سر جام از خانم بغل دستیم پرسیدم یه آقا با کت چرم نیومد دم مطب گفت نه هیچکس نیومد.خیالم راحت شد.رفتم پیش دکتر بازم دارو داد ونوبت داد برا یه ماه دیگه،گفت شوهرتو آوردی،فکر نمی کردم یادش باشه،گفتم هنوز یادتونه با وجود اینهمه مریض؟
گفت اون زخما،اون چشمای مظلومت محاله یادم بره.دوباره اشکم سرازیر شد.
گفت مشاور رفتی؟
گفتم نمیتونم،یعنی نشد،الان رفتم وقت نداشت ،گفت سری بعد اگر اومدم پیش شما با اون هماهنگش کنم.
گفت باشه پس برو ببین چه روزی وقت دارن همون روز رو از منشی منم وقت بگیر.گفت شوهرت چی شد اومده،گفتم نه به هیچ وجه نمیاد میگه من مشکلی ندارم.گفت همه ی مردا همینو میگن.
خیلی خوب تو فعلا رو خودت کار کن امیدوارم رو اونم اثر کنه.دوباره کلی دارو داد .رفتم از منشی مشاور وقت گرفتم وبرای همون روزم از دکتر زنان.با اینکه هنوز پیش مشاور نرفته بودم ولی قلبم روشن شد یه نوری اومد تو دلم.نشیتم تو ماشین گفت هان چیه نیشت تا بناگوشت بازه...#داستان_روشنک🌝۴۵
گفتم هیچی به مادرای حامله ای که خوشحال بودن فکر کردم خنده اومد رو لبم.گفت جدی،حامله بودنو دوست داری.
گفتم نمیدونم بهش فکر نکردم،فرقی نمیکنه.گفت جدی تو چی برات فرق میکنه.تو فکر کردم واقعا چرا من هیچ چی برام مهم نیست،هیچی فرق نمیکنه،نه الان قبل از ازدواجم همینطور بودم.
لباس وکفشمو مامانم خودش انتخاب میکرد.بابام طلاهامو از مغازه بغلیش انتخاب میکرد.هیچوقت خودم انتخاب نکردم بگم این لباسو میپوشم اونو نمیپوشم.مامانم هر وقت میخواستیم جایی بریم از کمدم یه لباس در میاورد ومیداد دستم.باهاش مخالفتم نمی شد کرد.کم کم یاد گرفته بودم که نباید انتخاب کنم فرقی نداره چی بپوشم،چه رنگی باشه،آبی یا زرد،دامن یا شلوار، مهم اینه که بپوشم.بخصوص که بزرگترا گفتن خوبه.
رسیدیم دم داروخانه،گفت باقی پولایی که دادم بهت روبده.دادم بهش گفت چرا کمه،اصلا یادم نبود پول مشاورم دادم.گفتم سونو کردم گفت نوچ این بیشتر از سونو هست،گفتم آهان نمونه هم گرفت گفت خودمون میفرستیم آزمایش با اون انقدر شد.گفت خیلی خوب.
رفت داروخانه.تمام درای ماشینو رو داده بود مثل قفل کودک زده بودن از داخل باز نمی شد.شیشه ها هم که بدون سوئیچ باز نمیشد.فکر همه جارو کرده بود که من فرار نکنم.تو دلم قند آب میشد که تونستم جریان مشاور رو لو ندم .داروها رو گرفت واومد گفت،از تو داروخانه چند بار نگات کردم همش درحال لبخند زدن بودی ،گفتم بابا ساعت دوازده شبه،قو پر نمیزنه کی منو نگاه میکنه آخه،گفت به هر حال گفتم حواست باشه سنگین باش.
دوباره یه مدت داروها رو استفاده کردم.حسین خیلی کم میومد اتاقم ،شاید چون یاد گرفته بودم جیغ نکشم وگریه نکنم بهش حال نمیداد.میگفت اه عین میت میمونی ،حالمو بهم زدی.ولی من از خدا خواسته از شرش راحت بودم.
روز موعود رسید،رفتم مشاور قلبم تالاپ تالاپ صدا میداد،فکر میکردم که الان میرم پیش مشاوریه کلید میده دستم که از قفس رها بشم.رفتم یه خانمی بود بهش گفتم از مشکلات حسین و...شنید. گفت ببین عزیزم ایشون پارانوئید هستن .از نوع شدیدش البته من نباید تشخیص رو بگم ولی خوب کاملا مشخصه وباید اقدامات روان درمانی گسترده و طولانی مدتی انجام بدیم تا حالشون کمی بهتر بشه.گفتم باشه چکار باید بکنم گفت بیاریدشون اینجا تا طی جلساتی باهاشون صحبت کنیم وشایدم به مداخله دارویی نیاز باشه که به همکاران روانپزشک ارجاع داده میشن.گفتم خوب خوب الان چکار کنم.گفت بیاریدشون همین.کلافه شدم گفتم نمیاد درد من اینه که قبول نمیکنه مشکل داره اینو شما بهتر باید بدونید.
گفت بله عزیزم...۴۶
همون موقع یه فکری به ذهنم رسید،با خودم فکر کردم حالا که من کلی وقت دارم برم ببینم اونا میتونن بهم کمک کنن.
دوبار بلند شدم تا دم در مطب رفتم وبرگشتم.با اینکه الانم حسین نبود کنترلم کنه بازم بیرون نمی رفتم مثل بعضی از پرنده های تو قفس که درم باز باشه از قفس بیرون نمیان.شاید عادت کردن،شاید از ترسشونه.همش نگران بودم حسین از پله ها بیاد بالا.آروم آروم رفتم دم در مشاوره،دو دل بودم برم برگردم.برم چی بگم،نکنه حرفمو باور نکنن،مثل مادرم مثل مادر حسین،نکنه بگن اصلا همچین موردی وجود نداره ماتا حالا ندیدیم ونشنیدیم،خانم شما خودتون مشکل دارید لوسید،ته تغارید که فکر میکنی شوهرت مشکل داره.اتفاقا داره ازت محافظت میکنه جامعه پراز گرگه که میخوان با چشمشون تو رو پاره پاره کنن.
دم مرکز مشاوره هی این پا واون پا کردم برم تو نرم خدایا چکار کنم.منشیه منو دید گفت بفرمایید عزیزم ،بفرمایید تو درخدمتم.خدا شاهده مثل بچه یتیمی که به عمرش محبت ندیده انقدر ذوق کردم بهم گفت عزیزم که نگو.یکم دلم گرم شد،رفتم دم میزش گفتم یه وقت میخوام.
گفت برا چه کاری،همینطور که با لب شیشه میزش ور می رفتم گفتم برا خودم برا اینکه زود بغض میکنم وگریه ام میگیره.
گفت باشه عزیزم برا فردا خوبه؟
گفتم نه نه امروز یعنی الان.
گفت نه امروز فقط مشاور کودک وگفتار درمانیه.گفتم پس هیچی.الان باید برم دکتر روبرویی،اومدم بیرون صدام زد گفت ،گلم الان داری میری دکتر زنان خوب ببین نوبت بعدیت کیه همون روز برات نوبت میزنم.گفتم باشه.برگشتم سر جام از خانم بغل دستیم پرسیدم یه آقا با کت چرم نیومد دم مطب گفت نه هیچکس نیومد.خیالم راحت شد.رفتم پیش دکتر بازم دارو داد ونوبت داد برا یه ماه دیگه،گفت شوهرتو آوردی،فکر نمی کردم یادش باشه،گفتم هنوز یادتونه با وجود اینهمه مریض؟
گفت اون زخما،اون چشمای مظلومت محاله یادم بره.دوباره اشکم سرازیر شد.
گفت مشاور رفتی؟
گفتم نمیتونم،یعنی نشد،الان رفتم وقت نداشت ،گفت سری بعد اگر اومدم پیش شما با اون هماهنگش کنم.
گفت باشه پس برو ببین چه روزی وقت دارن همون روز رو از منشی منم وقت بگیر.گفت شوهرت چی شد اومده،گفتم نه به هیچ وجه نمیاد میگه من مشکلی ندارم.گفت همه ی مردا همینو میگن.
خیلی خوب تو فعلا رو خودت کار کن امیدوارم رو اونم اثر کنه.دوباره کلی دارو داد .رفتم از منشی مشاور وقت گرفتم وبرای همون روزم از دکتر زنان.با اینکه هنوز پیش مشاور نرفته بودم ولی قلبم روشن شد یه نوری اومد تو دلم.نشیتم تو ماشین گفت هان چیه نیشت تا بناگوشت بازه...#داستان_روشنک🌝۴۵
گفتم هیچی به مادرای حامله ای که خوشحال بودن فکر کردم خنده اومد رو لبم.گفت جدی،حامله بودنو دوست داری.
گفتم نمیدونم بهش فکر نکردم،فرقی نمیکنه.گفت جدی تو چی برات فرق میکنه.تو فکر کردم واقعا چرا من هیچ چی برام مهم نیست،هیچی فرق نمیکنه،نه الان قبل از ازدواجم همینطور بودم.
لباس وکفشمو مامانم خودش انتخاب میکرد.بابام طلاهامو از مغازه بغلیش انتخاب میکرد.هیچوقت خودم انتخاب نکردم بگم این لباسو میپوشم اونو نمیپوشم.مامانم هر وقت میخواستیم جایی بریم از کمدم یه لباس در میاورد ومیداد دستم.باهاش مخالفتم نمی شد کرد.کم کم یاد گرفته بودم که نباید انتخاب کنم فرقی نداره چی بپوشم،چه رنگی باشه،آبی یا زرد،دامن یا شلوار، مهم اینه که بپوشم.بخصوص که بزرگترا گفتن خوبه.
رسیدیم دم داروخانه،گفت باقی پولایی که دادم بهت روبده.دادم بهش گفت چرا کمه،اصلا یادم نبود پول مشاورم دادم.گفتم سونو کردم گفت نوچ این بیشتر از سونو هست،گفتم آهان نمونه هم گرفت گفت خودمون میفرستیم آزمایش با اون انقدر شد.گفت خیلی خوب.
رفت داروخانه.تمام درای ماشینو رو داده بود مثل قفل کودک زده بودن از داخل باز نمی شد.شیشه ها هم که بدون سوئیچ باز نمیشد.فکر همه جارو کرده بود که من فرار نکنم.تو دلم قند آب میشد که تونستم جریان مشاور رو لو ندم .داروها رو گرفت واومد گفت،از تو داروخانه چند بار نگات کردم همش درحال لبخند زدن بودی ،گفتم بابا ساعت دوازده شبه،قو پر نمیزنه کی منو نگاه میکنه آخه،گفت به هر حال گفتم حواست باشه سنگین باش.
دوباره یه مدت داروها رو استفاده کردم.حسین خیلی کم میومد اتاقم ،شاید چون یاد گرفته بودم جیغ نکشم وگریه نکنم بهش حال نمیداد.میگفت اه عین میت میمونی ،حالمو بهم زدی.ولی من از خدا خواسته از شرش راحت بودم.
روز موعود رسید،رفتم مشاور قلبم تالاپ تالاپ صدا میداد،فکر میکردم که الان میرم پیش مشاوریه کلید میده دستم که از قفس رها بشم.رفتم یه خانمی بود بهش گفتم از مشکلات حسین و...شنید. گفت ببین عزیزم ایشون پارانوئید هستن .از نوع شدیدش البته من نباید تشخیص رو بگم ولی خوب کاملا مشخصه وباید اقدامات روان درمانی گسترده و طولانی مدتی انجام بدیم تا حالشون کمی بهتر بشه.گفتم باشه چکار باید بکنم گفت بیاریدشون اینجا تا طی جلساتی باهاشون صحبت کنیم وشایدم به مداخله دارویی نیاز باشه که به همکاران روانپزشک ارجاع داده میشن.گفتم خوب خوب الان چکار کنم.گفت بیاریدشون همین.کلافه شدم گفتم نمیاد درد من اینه که قبول نمیکنه مشکل داره اینو شما بهتر باید بدونید.
گفت بله عزیزم...۴۶
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

پیتزا مکعبی

پیتزا نیویورکی

سس پیتزا

کیک هویج و گردو کافی شاپی

نان عسلی
