عکس پودینگ شکلات
اشرف
۲۴
۷۹۹

پودینگ شکلات

۲۲ آبان ۹۹
✍️داستان زهرا) عاشقانه مذهبی💞
ازپنجره نگاه کردم دیدم دوتاآقاباسه تاخانم دامادیه دسته گل بزرگ باگل های رنگارنگ دستش بوداومدن داخل نمیدونستم اسم داماد چیه تواتاقم نشستم خیلی استرس داشتم بیست دقیقه ازاومدن مهمونا می‌گذشت که مامان دراتاق زدگفت زهرابیا مهمونا منتظرن چای بیاری
مامان نمیتونم خیلی سخت استرس دارم _+زهرابیازشت بامامان رفتم سمت آشپز خونه
-گفتم مامان میشه چایی بریزین ببرم 
مامان چشم عزیزم 
اولین بارم بود داشتم چایی میبردم واسه کسی ،استرس شدیدی داشتم....دستام میلرزید
سینی و دستم گرفتم و رفتم سمت سالن پذیرایی فک کنم نصف چایی ریخته شد داخل سینی...چای روآماده کردم همش میگن عروس خانم کجاست ؟
- سلام خیلی خوش اومدین
همه سلام کردن! چای بردم طرف مادرش مادردامادگفت سلام زهرا خانم خوبین من مادرآقامرتضی هستم
توذهنم گفت پس داماداسمشون مرتضی
سلام کردم  چایی رو دور زدم رسیدم به آقا مرتضی بیچاره تا رسیدم بهش چایی نصفه شده بود از خجالت آب شده بودم 
آقا مرتضی هم خندش گرفت تشکر کرد و چایی رو برداشت 
دوباره سکوت شد+ حاج محسن ببخشید اگه اجازه میدین این دوتا جوون برن صحبتاشونو بکنن 
بابا.. بله حتمن،زهراجان آقامرتضی رو راهنمایی کن به اتاقت، چشم بابا
بلند شدم و حرکت کردم ،از پله ها بالا رفتیم 
در اتاقمو باز کردم و روی تختم نشستم 
آقا مرتضی هم روی صندلی کنار میزم نشست🌺
مرتضی خیلی خوش هیکل وقدبلندبودپیراهن وشلوارساده پوشیده بودمدل موهاش ساده صورتش خیلی مظلوم بود
چند دقیقه ای سکوت بینمون حاکم بود
- نمیخواین حرفی بزنین؟
آقامرتضی. چرا ،اول از همه میخواستم بگم ،من دانشجوی سال آخرپزشکی میخونم یه خواهر دارم اسمش محیا دانشجوی زبان ویه برادردارم که ازدواج کرده الان هم باهامون نیومده توسپاه رفته ماموریت منم میرم سپاه
بعضی موقع هاهم میرم شرکت بابا کار میکنم،
حالا من درخدمتم ،هرچی خواستین بپرسین!
آقامرتضی نظرباباتون اومدی خواستگاری من؟ من منتظر حرفاتون هستم
راستشوبخوای پارسال شماروبایه خانم تو کتابخانه نزدیک محله خونمون دیدم من هم اومده بودم کتابخانه شما رودیدم خیلی باوقارمتین بودی چندباری شماروتوکتابخونه میدیدم تایه روز ازکتابخونه رفتید بیرون همش دنبالتون کردم
بادوستت خداحافظی کردی سوارماشین شدی راهی خونه شدی من هم باماشین اومدم دنبالت رفتی خونه ازاونجارفتم خونه اون شب تانزدیکهای صبح اصلا خوابم نبردصبح مامانم ازخواب بیدارم کردگفت مرتضی خواب موندی ساعت ده بری دانشگاه
مامان امروزاصلاحوصله دانشگاه ندارم امروزنمیرم
آقا مرتضی چیزی شده؟ :همه جریان برامامانم تعریف کردم +
پس بگودلت جایی گیرکرده پسرم عاشق شده +💞خوب پس ظهربابات بیادخونه ماجراروبراش بگم
مامان ازاتاق رفت بیرون لحظه شماری میکردم بابازودتربیادخونه خودم‌ باکتاب خوندن سرگرم کردم ظهرشدبابااومدخونه مامانم همه ماجرابراش تعریف کردبابامنوصداکردگفت مرتضی جان بیابابا
سلام باباخسته نباشی +سلام مرتضی حالاخودت جریان بگوببینم همش براش تعریف کردم
خوب مرتضی آدرس خونشون میدی تاتحقیق بکنم ببینم چه جورخانواده هستن تاآدرس دادم گفت که این خونه دوست خودمه پدرش
آدم خیلی شریفی باشه تاباهاش تماس میگیرم.... با پدرتون تماس گرفتن کلی احوالپرسی وشوخی باهم کردن بهشون گفتن حاج محسن اگه اجازه بدین بیاییم خواستگاری دخترتون براپسرم پدرتون گفتن خبرت میکنم +بعدازچندروزباپدرم تماس گرفت گفتن دخترم میگه هنوزقصدازدواج ندارم میخوام درس بخونم+ هنوزدخترم کوچک هجده سالشون
بابام شب اومدخونه ماجرابرام گفت خیلی ناراحت شدم ولی راستشوبخوای بیشترموقع ها میرفتم کتابخونه تاشمارواونجاببینم هیچ وقت این یکسال شما روفراموش نمیکردم چندبار بابا میخواست برام برن خواستگاری دخترهای فامیل من قبول نمیکردم میگفتم تاچندسال دیگه من زن نمیگیرم ذهنم همش درگیرتوبودمتوسل شدم به آقام حضرت ابولفضل گفتم
اگه این دخترقسمت من بشه ماه عسل بیاییم پابوست🌷
(زهرا) یه کم سخت بودباهاش حرف بزنم گفتم ولی من اولین باری شمارومیبینم+ صورت خیلی مهربونی داره!.. دوباره سکوت‌ بینمون حاکم شدتاآقامرتضی گفت زهراخانم شماهر شرطی بگی من قبول میکنم نمیدونی این یکسال چه جوری بهم گذشته
(زهرا) پوزخندی کردم! مرتضی هم منو نگاه کردخندیدگفتم نظرتون درمورد درس خوندن من چیه؟ گفت تاهروقت که خودت دوست داشته باشی بخون من مخالف درس خوندن تو نیستم گفتم توچی چه سوالی ازمن داری؟ ( من آرزوی داشتن تو رو داشتم ،چه سوالی میتونم بپرسم بهتر از این که مال من میشی؟)بااین حرف مرتضی یه آرامشی بهم دست دادتو دلم گفتم خداکنه حرفاش مثل (مهران) نباشه من هرشرطی میذاشتم مرتضی میگفت روچشمم قبول میکنم یه ساعتی تواتاق بودیم که محیا خواهرآقامرتضی اومد گفت خوب عروس خانم چی شد؟ جواب بله رودادی به این دامادما!که منو مرتضی
باهم خندیدم رفتیم پیش مهمونا! 🌺که مادرآقامرتضی گفت خوب عروس خانم چی شدنظرتون درموردپسرماچی
سرموآوردم پایین خجالت میکشیدم که محیاگفت عروس خانم جواب بله رودادن به دامادمادرآقامرتضی صلوات بلندفرستادن ازرومبل بلندشدحلقه روآوردگفت بااجازه حاج محسن حلقه روکردانگشتم پدرآقامرتضی گفت حاج محسن،اگه شما موافق باشین ،هر چه زودتر این دوتا جوون و به هم محرم بشن نظرتون چیه؟
بابا: هر موقع خودتون صلاح میدونین ،
باشه چشم، پس از فردا بچه برن دنبال کارهای عقد 
بابا: باشه 
شب خواستگاری تمام شد و من گلایی که آقا مرتضی خریده بود و گذاشتم داخل یه گلدون ،یه کم آب ریختم داخلش ،بردمش اتاقم 
نصفه شب بود که محیا پیام داد:
زنداداش صبح زود آماده باش بریم آزمایشگاه
- چشم محیاجان
زنداداش: خانداداشمون میگه بهت بگم ،شب خوب بخوابی،تو پیامی نداری براش، بهش بگم
-یعنی باور کنم الان خودش گفته اینو؟
محیا: آره داداشم امشب اصلا خوابش نمیبره

...