✍️داستان (زهرا) عاشقانه مذهبی💞
رفتیم کارهای اداری پاسپورت انجام دادیم تانزدیکهای ظهرطول کشید که مامان زنگ زد:الوزهرا جان خوبی
سلام مامان : زهراکارتون تمام شدبه آقامرتضی هم بگوناهاربیاداینجا:باشه چشم مامان خداحافظی کردم
آقامرتضی کی بودخانومی زنگ زد؟ مامان زنگ زد براناهارمنتظرمونن:
رفتیم که سوارماشین بشیم که صدای اذان بلندشدآقامرتضی گفت:زهراجان
جانم بله *اگه مایل هستی مسجدهمین نزدیکی هاست بریم نمازبخونیم بعدبریم
باشه بریم اتفاقا چندوقتی که جورنشده برانمازبرم به مسجدرفتم وضو گرفتم نمازخوندم آقامرتضی پیام دادعزیزم نمازت قبول باشه دم درم بیاتابریم نمازتو هم قبول باشه عزیزم
سوارماشین شدیم آهنگ قشنگی گذاشت توراه آقامرتضی گفت دستخالی نمیشه یه لحظه توماشین بشین من شیرینی بگیرم بریم باشه
رسیدیم خونه زنگ خونه روزدم بابادروبازکردرفتیم داخل مرتضی پاکت شیرینی دادبه بابا
بابا:آقامرتضی چرازحمت کشیدی ممنون
مامان :سلام آقامرتضی خوش اومدی
بابا:زهراتوبشین پیش آقامرتضی من برم کمک مامان سفره روبچینیم
باشه ممنون باباجون *بامرتضی حرف میزدم که مامان صدازدزهرابیاناهاروچیدم بفرمایید
رفتیم سرمیز+به به مامان چی کردی طبق معمول بازهم غذاهاشوتزیین کرده ولی آقامرتضی فکرنکنی منم مثل مامان آشپزیم خوبه من فقط درحدیه نیمرو
مرتضی :(خندیدصدای خندش چقدردلنشین بود) مرتضی :زهرا جان درعوض من کباب خوبی درست میکنم واقعاخوب خداراشکر حداقل یکیمون آشپزی بلده ازگرسنه گی نمیمیریم بااین حرف من همه خندیدن
مرتضی:مامان دستتون دردنکنه خیلی خوشمزست به زحمت افتادی نهارخوردیم دوساعتی نشست مرتضی:اگه اجازه بدین من دیگه زحمت کم کنم خداحافظی کردتادم دربدرقش کردم
ﺍﯾﻦ چند ﺭﻭﺯ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﺮﻕ ﻭ ﺑﺎﺩ ﮔﺬﺷﺖ آقامرتضی ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ میومدخونه ما
یه روز منو مامان آجی ریحانه باآقامرتضی جهیزیه ام بردم چیدم البته مادرآقامرتضی واکرم زن برادرش ومحیابراچیدن جهیزیه اومدن کمکمون ده روزی مونده بودبه سال تحویل
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ.
ﯾﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ یه هفته ای ازدرخواست پاسپورت گذشت آقامرتضی زنگ زدالوسلام خانمی خونه ای بیام
بفرماییدعزیزم مشتاق دیدن یارتاگوشی قطع کردم زنگ خونه زد .
...