پیمان عشق ۳۳
پیام تو اون دو سه روز خون همه رو تو شیشه کرد از بس غُر زد .چپ و راست فقط میگفت من بچه نیستم میخواین خَرم کنین ،به کی به کجا میرم و دیگه رنگ منو نمیبینین..
روی حرف دایی حساب کردم و از این حرفا..
آخر هم میزد زیر گریه!!
چندبار پوریا تهدید کرد میره به بابا میگه ولی پیام چشم سفید تر از این حرفا بود.
میگفت بدتر از سیاهی که نیست برو بگو همه جا جار بزن گناه که نکردم میخوام دوماد بشم.
دایی که اینجور میدید میگفت :چی فکر میکردم و حالا پی شد !چه کله خرابی هست این پیام!
میگفتم دایی یکار برای این بکنین اصلا نباشه تو خونه ،بخدا من دلواپس مامانم فقط ..
اینجور بُغ میکنه تو خونه نشسته جلو مامان ،لباش نیم مَن میکنه از عالم و آدم طلبکاره انگار!
بخدا مامان میفهمه اینارو، غصه میخوره همش میپرسه پیام چشه..
دایی میگفت :من چی بگم ؟اصلا بره زن بگیره ،ببینه جایی بهش دختر میدن اصلا!
اون بجا مغز تو کله اش ،گچه.. مردم که از سر راه نیاوردن دختر بدن یه بچه شونزده ساله بیکار و بیعار و ...
دایی با پیام حرف زد یه ساعت تو پارک بودن و دایی گفته بود تو که میخوای زن بگیری کجا آخه پیام؟کسی دختر به پسر بچه نمیده و ..
اون هم گفته بود مامان بزرگ (مادر پدرم) میتونه برام پیدا کنه!
وقتی دایی اینارو برام تعریف میکرد متعجب میگفت :لاکردار پیام فکر همه جاشو کرده میدونه مادربزرگت زیر سنگ هم شده ،اونم جَلدی، یکی رو براش جور میکنه...
همین طور هم شد .درست فردای اونروز مادر بزرگ پدریم خونمون بود و همه چیزو درباره پیام ،اون جوری که باید به مادرم گفته بود .
به قول خودش جوری مقدمه چینی میکرد که از خود مادرم هم موافقت زن گرفتن پیام رو گرفته بود!
نمیدونم شاید دلیل اصلی موافقت مادرم، سرو سامان گرفتن بچه هاش بود، خصوصا وقتی خودشون تا این حد راغب بودن،وقتی می دونست خودش تا چه حد ناتوان شده ...وقتی میدید نمی دونه تا کی زنده هست...وقتی نگران وضع بچه هاش بود ...وقتی دلش آروم و قرار نداشت و می ترسید بعد نبودنش چی برسر بچه هاش میاد...
پیمان عشق..داستان واقعی...
اونروز وقتی از سرکار رسیدم خونه و مادربزرگم رو دیدم تا ته داستان رو خوندم خصوصا وقتی دیدم نیش پیام تا بناگوش بازه و داره ذوق مرگ میشه از خوشحالی،فهمیدم مادرم در جریانه و اعتراضی هم،ظاهرا برای دامادی ته تغاری ایش نداره.
پدرم هم ساکت بود، فقط گفت پیام بخوای پشیمون بشی خودم خونتو میریزم ،مادربزرگم هم جواب داد مگه لباسه امروز بخواد و فردا نخواد و پس بده؟
گفت پرویز من جلو خودت،جلو مرضیه حجت تموم کردم که الان پیام زن بگیره تا عمر داره باید پای بد و خوب هم بسازن.
بعد به پیام نگاه کرد و ادامه داد :ننه ،دختره کم سن وساله،صاف و ساده و مادر پدر خوبی داره،من قدم جلو گذاشتم، بعدها نشنوم دست از پا خطا کردی و روسیاه بشم و خدای نکرده تف و لعنت پشت سرم باشه و آتیش تو گور مادر پدر خدا بیامرزم باشه؟
پیام هم که حسابی کله اش داغ بود و از ذوق، خنده رو لبش نمیرفت،گفت:ننه قول شرف دادم چندبار گفتین دیگه ،بخدا زن بگیرم رو جفت چشام میذارم!
مادربزرگم گفته بود یکی رو میشناسه دخترش سیزده ساله اس و خواهر بزرگترش رو هم همین سن و سال فرستادن خونه شوهر..
شوهر دخترش هم هیجده نوزده بیشتر نداشته موقع ازدواج ،اینکه الان مشکلی به اون صورت ندارن و بچه دار هم شدن..
خلاصه مادربزرگم آستین زد بالا تا پیام و زن بده...
قرار شد خودش پیش همون خانواده ای که میگفت مطرح کنه،فردای اون روز زنگ زد گفت مثل اینکه مشکلی ندارن و اینکه فردا عصر پیام همراه مادربزرگم بره و با دختره همدیگرو ببینن و حرفاشون رو بزنن که اگر دو طرف پسند کردن و سنگاشونو وا کندند آماده بشن برای باقی ماجرا..
پیام سر از پا نمی شناخت انقدر که خوشحال بود.مثل بچه ها رفتار میکرد ،تقصیری هم نداشت،یه نوجوون بود هنوز ، که به خیال خودش میتونه یه زندگی رو اداره کنه.
دایی به شدت ناراحت بود و میگفت ته این قصه از همین الان روشنه ،بیراه نمی گفت دایی،هیچ دید مثبتی تو این ازدواج برای آینده پیام وجود نداشت .
وفتی مادربزرگم ایه یاس خوندنهای دایی رو میدید، میگفت پسر و دختر باید زود برن خونه بخت علی الخصوص وقتی خودشون میخوان ،توکل بخدا ..اینکه دومادش نکنیم فردا روز با یکی همسن مادرش ازدواج کنه؟دیگه سرتون میتونین جلو دوست ودشمن بلند کنین ؟ این بدتر نیست ؟بسپارین به خدا انشالله خیره...
دایی میگفت لااقل یه انگشتر نشون بذارین، محرم نباشن تا دو سه سال، پیام کار کنه ،عقلش بیشتر بکشه ،یا اگر به هر دلیلی مشکلی پیش اومد و ازدواجشون ممکن نبود ،راحت میتونن بهم بزنن ،اینجوری نه اینور و نه اونور ضربه نمیخورن...
مادربزرگم دایی رو کشوند کناری و صداشو آورد پایین که :بنده خدا خودت مردی ،پیام جلز و ولز میکنه برا زن گرفتن که بره دو ساعت خونشون بشینه نگاه هم بکنن؟خودشو و ما رو خون به دل کرد که زن بگیره تا عطش مردونگیش فروکش کنه!تو که باید بفهمی اینها رو مادر،گفتن نداره ..
دایی استعفرالله گفت و ادامه داد که فقط خدا ختم به خیر کنه عاقبتوشون رو و ننه هم زمزمه کرد هرچی خدا بخواد...
نهایتا روز آشنایی پیام و الهام اومد و هردو همدیگرو پسندیدن،پروانه اومد شهرمون و تو یک مراسم خودمونی تو محضر عقد هم در اومدن..
...