پیمان عشق ۳۴
پیام تقریبا هرروز خونه نامزدش بود گاهی هم ،الهام رو میاورد خونه ما ...
دختر خیلی کم حرف و بی سر صدایی بود.
ساده و نجیب ،اونقدر که می گفتی حق نفس کشیدن نداری ،بدون چون و چرا می پذیرفت!!
اشپزی و کارای خونه داری اش ،همون دفعه اول که اومد خونمون ،با شکستن چندتا بشقاب و خیس کردن لباسهاش برای شستن چندتا ظرف، مشخص شد.
هرچی بود خیلی کم سن بود و تقصیری هم نداشت..
هرچند بعدها و با گذشت چندسال از ازدواجش، تقریبا همونطوری موند و پیشرفتی نه تو پخت و پز و نه کارهای دیگه خونه داری و همسر داری نکرد.
پیام خودش نه همون اول و نه بعدها ،اصلا عین خیالش هم نبود و اعتراضی نمیکرد ،که اگر میکرد شاید همسرش تکونی به خودش میداد و راه و رسمی یاد میگرفت.
به قولی، خودش راضی بود چرا ما ناراضی باشیم!
قرار شده بود تا دوسال عقد بمونن تا هم الهام جهازش جور بشه و هم پیام بتونه حداقل امکانات زندگی مشترک ،مثل خرج عروسی و اجاره خونه ،رو فراهم کنه.
در حالیکه هر کدوم از خواهر و برادرام ،دنبال خواسته های خودشون بودن،من اما ، با دیدن ذره ذره آب شدن مادرم از رنج تحمل بیماری،ذوب میشدم ،داغون بودم و مرهمی برای التیام قلب مجروحم نبود.
هر شب قبل خواب ،با یادآوری دردی که مادرم میکشید و زجری که متحمل بود،بالشم خیس اشک میشد ..
اونقدر گریه میکردم که وقتی صبح با چشمای پف آلود ،سر کار حاضر میشدم مهدی دوستم هم با دیدن حال زارم ،متاثر میشد،که می فهمید رفیفش ،چه شب سختی،ولی نه...،چه شبهای سختی رو تا صبح سر میکنه ،که تو هجوم بیرحمی های روزگار،نفسش سخت بالا میاد و قلبش خسته است از تپیدن...
پیش میومد روزهایی که مهدی با مادرش صنم گل ،میومدند خونمون، مادر مهدب یکی دو ساعت ،میموند کنار مادرم ..
به اصرار منو با مهدی میفرستاد بیرون هوایی به سرم بخوره، میگفت مثل پسرمی ،پوسیدی تو خونه، برو یه دوری بزن، یه هوایی بخور با مهدی..
پیمان عشق
میرفتم بیرون ولی همه اون یکی دو ساعت فکرم مشغول خونه بود.مهدی حالم و می فهمید و خیلی سعی میکرد کمکم کنه از اون فضای دلگیر و غمگین ذهنم فاصله بگیرم . جُک و لطیفه میگفت تا بخندم ،به اصرارش تو فضای سرسبزی،پارکی قدم میزدیم ، بیشتر اون حرف میزد از آدمهایی میگفت که زندگی مشابه من و حتی خیلی بدتر داشتن ..
اینکه نذاشتن مشکلات از پا درشون بیاره..میگفت پیمان روحیه خیلی حساسی داری و این باعث میشه اگه تا الان دچار افسردگی نشدی،بعدها تو این ورطه بیفتی..
سعی داشت منو به حرف وا بداره،چون ذاتا کم حرف بودم خیلی نمیخواستم چیزی بروز بدم.
بیشتر اگر حرفی هم میزدم،حول مادرم می چرخید، گاهی از بی مهری های پدرم و خواهر و برادرام میگفتم و تنهایی بی امان خودم...
میگفتم مهدی دونستن اینها چه دردی دوا میکنه جز ناراحتی چیزی نداره،من عادت دارم به اینجور چیزا ،خدا شاهده حتی یکبار هم شکایت پیش کسی نبردم،فقط ...فقط غصه مادرمه که داره دیوونم میکنه...
مادرم داره روز به روز بیشتر از قبل جلو چشمام آب میشه،نمی تونی بفهمی چقدر سخته شاهد بیماری و عذاب بیماری عزیزت باشی و هیچ کاری از دست کسی بر نیاد...
کم کم خودم هم دوست داشتم ساعتی را با مهدی بگذرونم، تنها آدم مهربون و دلسوز توی زندگیم،بعد دایی بود...
درک بالایی داشت،کنارش حالم بهتر میشد.با حرف هاش قوت قلب میگرفتم.
برای منی که همه عمرم یا سر کار یا تو خونه تو پیله خودم بودم،بی دوست ،بی رفیق،بی برادر،و بدون پدر...مهدی کسی بود که برام همه را یکجا داشت..
شرایط جسمی مادرم بدتر شده بود دو روز خونه و دو روز بیمارستان بستری بود.
نیاز به پول بیشتری داشتیم ،داییم هربار تو بستری های مادرم و خرج ومخارج بیماریش کمک کرده بود و خودم هم تقریبا نصف بیشتر حقوقم میرفت پای خرید خورد و خوراک مقوی که باید مادرم میخورد و مخارج روزانه تو خونه...
پدرم چون کار ثابتی نداشت ،همون حقوق گاه و بیگاهش،صرف خرید سیگار میشد یا نهایتا خرج های کوچیک خونه..
همون موقعها تیکه زمین کوچیکی از پدربزرگ مادریم ،به مادرم ارث رسیده بود.
دلم به همین خوش بود که اگر گیر و گرفتار شدیم میتونیم بفروشیم وبرای مادرم خرج کنیم.
تصمیم گرفتم با پدرم در میون بذارم و این کارو هم کردم.
مثل همیشه با باد تو غبغب گفت:چه زمینی چه پولی!!فروختم رفت !
گفتم زمین مامان چطور؟گفت مادرت با رضایت خودش قولنامه کرد داد من ،منم فروختم یه ماشین بخرم بی وسیله نباشیم.
گفتم کی ؟کجا؟،مامان مریضه چطور اومده محضر و ...اومد وسط حرفم با صدای بلند که به تو چه ،تو چیکار داری؟خودش خواسته بده من ،من هم صلاحم اینه ماشین بخرم.
...