#زیباترین_اجبار #پارت_چهاربرگه رو دادم بهش
تیبا- تو یه نگاه عاشقت شده، آخی طفلی خب بگو
- چی بگم
-نظرت
-خب شاید میترسه بیاد جلو همینمن حتی ندیدمش بعدم از کجا معلوم یکی نمیخواد سر به سرم بزاره
داشته باشه حاال هم پاشو بریم کالس بعدی شروع شداگه واقعی باشه که شک دارم باشه من یکی رو میخوام که جرات جلو اومدن
برگشتیم دانشگاه و رفتیم سر کالس استاد اومد و درس شروع شد سنگینی نگاه
کسی رو حس میکردم
وای خدا رفتم خونه باید به مامان بگم یه اسفند برام دود کنه چشم نزنن
وجدان- اعتماد به نفست منو کشته
-ای بمیر راحت شم از دستت
کالس تموم شد
-اخیییییش تیبا االن کجا میخوای بری
-کجا برم خونه دیگه
-به مامانت زنگ بزن بگو یکم دیر میای
-عه چرا
بریم بگردیم حوصلم سر رفت
پاشدیم رفتیم بیرونباشه بریم منکه از خدامه
-خب کجا بریم
تیبا- بریم پاساژ من یه مانتو بگیرم
-باشه بریم
رفتیم سمت پاساژ اولین مغازه ای که دیدیم رفتیم توش فروشنده پسر بود
تیبا- آقا ببخشید میشه اون مانتو آبی تو ویترین رو بیارید
-بله حتما
رفت مانتو رو آورد و داد به تیبا
تیبا- بیتا بیا ببین بهم میاد
اوالال ناز بودی ناز تر شدی خیلی بهت میاددرو باز کن ببینم
-آره قشنگه خب همین رو میخرم تو چیزی نمیخوای
-فعال که چیز جالبی ندیدم
تیبا در رو بست تا لباسش رو عور کنه پسره هم زل زده بود به من
-خوشگل ندیدی
سریع روشو برگردوند
تیبا از اتاق پررو اومد بیرون و مانتو رو داد فروشنده تا حساب کنه
لباس رو حساب کردیم پسره یه برگه گرفت طرفم
هی خدایا باز شماره
پسره- این شماره منه وقت داشتید یه زنگ بزنید بیشتر آشنا شیم
اوه اینو برو پی کارت بیریخت
برگه رو برداشتم و پاره کردم و تیکه های کاغذ رو گذاشتم رو میز و با تیبا رفتیم
بیرون
هردومون خیلی ریلکس بودیم
تیبا- میگم بیتا
-جون
ذوق زده گفتم-فالوده بستنیفالوده میخوری یا بستنی
-باشه بریم
رفتیم یه فالوده ب ستنی خو شمزه هم گرفتیم و تو همون ب ستنی فرو شی م شغول
خوردن شدیم
داشتم از پشت شیشه به مردم نگاه میکردم که دیدم آقای میرزایی و یه پسر دیگه
دارن میان سمت ب ستنی فرو شی بیخیالش شدم و به اطراف چ شم دوختم به
ماشین هایی که به سرعت رد میشدن
متوجه سنگینی نگاه کسی شدم سرم رو چرخوندم داشتم دنبال طرف میگشتم
که دیدم عه شایان زل زده به من
داشت دقیقا تو چشمام نگاه میکرد منم یه اخم کردم و سرم رو چرخوندم
تیبا- بیتا چی شده
-هیچی آقای میرزایی زل زده بود به ما
بابا ملت خوشگل ندیدن
تیبا و وجدان- اعتماد به نفست تو حلقم
االن موندم جواب وجدان رو بدم یا جواب تیبا
وجدان به تیبا میگم تو هم گوش کن
-مگه دروغ میگم
تیبا- نه
وجدان- آره
-آره و درد کجای من زشته
-موهای رنگ کردت اه اه چقدر گفتم بچه ای رنگ نکن کردی زشت شدی
بحرفم تو سکوت اختیار کنچرت و پرت تحویل من نده ۱ خیلیم ناز شدم 2 بچه خودتی ۳ میخوام با تیبا
در ب ستنی فرو شی باز شد و آقای میرزایی با دو ستش آقا نیما اومدن تو و رفتن
رو یه میز دو نفره نشستن
-تیبا تموم شد
-چی
-بستنی دیگه
-آخراشم ولی تو یه قاشق بیشتر نخوردی
میل ندارم
تیبا با تعجب- میل نداری؟ تو که عاشق بستنی بودی چی شده؟
-هیچی فقط خستم
-تا آخرش میخوری بعد میریم
-نمیخوام
-اگه نخوری قهر میکنم
-عه تیبا بچه نشو
-نمیخوام
-باشه باشه بیا خوردم
شروع کردم به خوردن و تهش رو خوردم
تیبا- عه چی شدیوااااییییی
-مغزم یخ کرد
تیبا ریز خندید بعد با هم بلند شاادیم رفتیم پول بسااتنی رو حساااب کردیم
چرخیدم بریم بیرون یه لحظه چشامم به آقا شاایان خورد تو چشاماش چیزی
دیدم که برام ناآشنا بود
بیخیالش شدم و از بستنی فروشی خارج شدیم
-تیبا
-جون
-اموزشگاه رانندگی خوب سراغ داری
چطور
-میخوام برم دیگه خ سته شدم از بس یا با تاک سی رفتم یا بابا و دادا شم رو از
کار رو زندگی انداختم یاد بگیرم بهتره
-باشه بریم یه جا سراغ دارم با هم بریم کالس
-ای جون تو هم میای
-اوهوم
رفتیم آموزشگاه رانندگی باسمش نمیگم تبلیغ نشه( و اسم نوشتیم بعدم کتاب
گرفتیم و برگشتیم خونه
بلند گفتم -سالم خانواده
باربد بلند جواب داد- سالم بخشی از خانواده
خندم رفتم جلو بغلش کردم
-داداشی قرار امشب یادت نره
-آلزایمر ندارم که هزار بار میگی نگران نباش یادم میمونه
رفتم تو آشپزخانه مامان مشغول درست کردن ساالد بود لپش رو ب*و*سیدم
-سالم مامانی
-سالم عزیز دلم برو لباسات رو عور کن بیا ناهار
-چشم
رفتم تو اتاق و لباس بیرونی رو با یه تونیک و شاالوار عور کردم و رفتم پایین
باربد مشغول چت کردن با دوستاش بود
-داداشی نمیای ناهار