یک بار وارد اتاق مراقبتهای ویژه شدم، جوانی بیست و پنج ساله توجه من را به خودش جلب نمود، که او مبتلا به ایدز و وضعیتش وخیم بود، با نرمی با او صحبت کردم اما حرفهایی که می زد واضح نبود.
خانوادهاش را صدا زدم!
مادرش آمد.
»از او دربارهی پسرش پرسیدم؟
گفت: حالش خوب بود
تا آنکه با آن دختر آشنا شد.
گفتم: نماز میخواند؟
گفت: نه، اما نیت کرده بود که در پایان عمرش توبه کند و به حج برود!!
»نزدیک آن جوان بیچاره شدم
در حالی که داشت جان میداد
نزدیک گوشش گفتم:
لا اله الا الله، بگو لا اله الّا الله
»متوجه من شد و نگاهم کرد
بیچاره با همهی توانش سعی میکرد و اشک از چشمانش سرازیر بود، چهرهاش داشت تیره میشد و من همچنان تکرار میکردم، بگو:
”لا اله الا الله“
»به زور شروع به حرف زدن کرد
و ناله کنان گفت:
خیلی درد دارم،مُسکن میخواهم.
»نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم، میگفتم، بگو: لا اله الا الله
»لبهایش را به سختی تکان داد، خوشحال شدم، اما گفت:
نمیتوانم...نمیتوانم...
دوست دخترم را می خواهم..
مادرش گریه میکرد و پسرش را نگاه میکرد.ضربان نبض فرزندش ضعیف میشد و داشت می مُرد.
»نتوانستم خودم را کنترل کنم به شدت گریه میکردم، دستش را گرفتم و دوباره سعی کردم، گفتم خواهش میکنم، بگو: لا اله الا الله
»ولی او فقط تکرار میکرد:
نمیتوانم... نمیتوانم...
به سختی نفس نفس میزد و ناگهان، نبضش ایستاد و چهرهاش کبود شد و فوت کرد، مادرش نتوانست طاقت بیاورد و خود را به روی پسرش انداخت و شروع کرد به ناله و شیون اما دیگر شیون و غصهی او چه فایدهای دشت؟
پسرش ”می خواست در پیری توبه کند“ اما توان گفتن لااله الا الله را هم پیدا نکرد...
📔برگرفته شده از کتاب:
”داستان زیبای توبه-
...