خیلی حال و هوای تابستون خونه ی مادربزرگ خوب بود...
زمستوناش یجور قشنگ تابستوناش یجور قشنگ...
شبا موقع خواب با دختر خاله ها و خاله ها ریز ریز، زیر لحاف حرف میزدیم تا وقتی دعوامون کنن و ما هم ریز ریز بخندیم و بخابیم...
میگم لحاف چون شبای تابستون روستای ما کم از زمستون نداشت...
دیر میخوابیدیم ولی صبح ها از ترس اینکه کسی زودتر از ما بیدار بشه و نون خونگی که مامانبزرگ توی سرشیر، اونم از شیری که صبح خیلی زود دوشیده، خوابونده بود و حالا یه نون نرم خامه ای خوشمزه شده بود رو بخوره و از دستش بدیم، همون خروس خون بیدار میشدیم...
خروس خون که میگم الکی نمیگم، خروس مامانبزرگ میخوند، خروس همسایه میخوند، خروس همه ی همسایه ها میخوندن.....
چقد نون نرم شده توی سرشیر میچسبید طعم بهشت میداد...
اون صبحانه چرب و چیل رو میخوردیم با چشمای پفکی، هر کسی ام دیر بیدار میشد خبری از سرشیر نبود البته من سوگولی بودم و اگه دیر هم بیدار میشدم واسم یه تیکه رو طاقچه تو ظرف استیل قایم میکردن... یادمه یبار داییم صبح زودتر از من بیدار شده بود و همشو خورده بود و من کلی گریه کرده بودم و مامانبزرگ به جاش واسم قیماق آورده بود ...شکمو بودم دیگه
مینشستیم تو ایوون رو فرش دستباف قرمز مامانبزرگ که خودش بهش میگفت خِرسَکی، آفتاب تازه زده بود هوا بی اندازه بی نظیر بود هوای اول صبح تابستون روستا...
بوی تازگی بوی درختای بلند که بهش میگفتیم کبوده، بوی خاصی داشت
خونه مامانبزرگ سه تا درخت گردوی بزرگ داشت اونقدر بزرگ که کل حیاط چند صد در چند صد متریشون پوشیده شده بود از شاخ و برگ درختا و آفتاب به زور از بین برگ درختا خودنمایی میکرد و اشعه هاش به چشمامون میخورد و ما سرمست میشدیم....
درختای گردو یادگار و همراه خاطرات بچگیامون بودن، بهشون تاب میبستیم فرار میکردیم ازشون بالا میرفتیم، بهمون سایه میدادن، بوی برگاشون...
یادمه کوچیک بودیم با کلی اصرار دایی جون برامون به درخت گردو ته حیاط تاب میبست و ما نوبتی سوار میشدیم و همدیگه رو هل میدادیم، گاهی هم که قهر میکردیم و خودمون با پاهامون خودمونو هل میدادیم....
وقتی باد میومد صدای برخورد برگ و شاخه های گردو حس نابی بود که هیچوقت هیچی جاشو پر نمیکنه، به خصوص وقتی باد با خودش بوی عطر برگ گردو رو پخش میکرد....چشمامونو میبستیم و بووو میکشیدیم تا جایی که ریه هامون پر میشد از بوی گردو...
یادمه وقتی بابابزرگ مجبور شد واسه خاطر بازسازی خونه آخرین درخت گردو رو هم قطع کنه چقدر سر تکون داد و غصه خورد... همه باهاشون انس گرفته بودیم سخت بود دوری ازشون وقتی کوچیک بودم تنه ی درختو که بغل میکردم دستام به هم نمیرسید بس که تنومند بودن...
و همچنان چشمای بسته ما و بوی برگ درختا و آفتاب نرم صبح یه دفعه بوی چای تازه دم با عطر گردو قاطی میشد چشم که باز میکردیم کتری و قوری استیل رو دستگیره آشپزخونه با یه سینی پر از استکانای قد و نیم قد تمیز و یه قندون استیل پر قند کنارمون بود....
چرا قندهای خونه مامانبزرگ خوشمزه ترن؟....گاهی قندونو زیر و رو میکردیم تا آبنبات پیدا کنیم و همممیشه پیدا میکردیم...کسی نمیدونه شاید مامانبزرگ خودش قایمشون میکرد....
نزدیک ظهر بوی آبگوشت میپیچید....
بابابزرگ با الاغ سفیدش از باغ میومد و واسمون سیب و انگور میاورد....
انگور سیاه....گفتم انگور سیاه یاد درخت آلو سیاه ته حیاط افتادم که اوایل پاییز اوج بار دادنش بود و ما همش آویزونش بودیم و چقدر خوشمزه بود...
یادمه بابابزرگ یدونه کوزه داشت که با گونی کنفی مامان بزرگم پوشونده بودش که آبش خنک بمونه...
وقتی از باغ میومد دستاش و لباساش خاکی و پر از پینه و زخم بود ولی هیچکس چپ چپ نگاش نمیکرد...چون روستا بود...
یادگار اون روزا واسه بابا بزرگ الان شده اذیت شدن چشمای قشنگ و عسلیش به خاطر گرد و خاک و زحمتای همیشگی ولی الانم شاکی نیست چون از زندگی لذت میبرده....و واقعا لذت هم داشت اون همه بی شیله پیله و ساده زیستی....
یادمه مامانبزرگ میگفت تا گردوها نرسیده نچینید تا خوشمزه بشن ولی ما یواشکی میرفتیم پشت بوم و گردوهای شاخه های روی بوم رو میشکستیم و میخوردیم، پوسته هاشم قایم میکردیم...کلی ام میخندیدیم....به خیال خودمون یواشکی بود ولی رنگ پوست گردو روی دستامونو میشد به وضوح دید...
ناهار آبگوشتو که میخوردیم باز بساط خواب بود و بازی و سر و صدا گاهی دعوا گاهی آشتی...
یکم که آفتاب مهربونتر میشد بساط جور میکردیم بچگونه بریم کوه گشت و چقد خوب بود هیچکس هم نگران گم شدن ما نبود....
چون روستا بود....
کیفمونو پر از خوراکی میکردیم لواشک پفک نمکی نون و پنیر، خرما و کشمش و گردو
راه میوفتادیم بین راه همه رو میدیدیم سلام میکردیم...
کوه سختی نبود، براحتی بالا میرفتیم و بین راه خوراکیا رو تقسیم میکردیم، اون بالا که می رسیدیم انگار دنیا مال ما بود....
از بالا همه جا سبز بود و سبز بود و سبز از زمینای کشاورزی... باغ انگور و گردو، سنجدهای کنار جو....
بعدش از کوه گشت میرفتیم خونه مامان بزرگ پدری مادرم، لپ گلی چارقد گلی با سنجاق قفلی که کنارش یدونه سنگ چشم زخم آبی میزد...
خونه گِلی با در چوبی و مسیر سنگی منتهی به خونه، حوض کوچیک کنار حیاط و درخت گردوی بزرگ وسط حیاط، ته حیاط طویله گاو ها بود...
اصلا مگه میشد کسی توی خونش گاو و درختای گردو نداشته باشه...
توی خونه گرمای لحاف و چای که روی منقل بود، همممیشه چای روی منقل درست میکرد...
با لباسای گل گلیش دلمونو میبرد
واسمون گز و نقل و نبات میاورد و از گوشه روسریش که گره داده بود بهمون آبنبات میداد کلی قربون صدقمون میرفت و بوسمون میکرد...
طاقچه های خونش پر از عکسای قدیمی بود و چراغ نفتی، جلوی طاقچه ها با میخ پارچه گل گلی میزد، درهای چوبی خونه که با باز و بسته شدن همش قیژ قیژ میکردن...
کم کم برمیگشتیم خونه....هیچکس ولی هنوز نگرانمون نبود...
باز شب میشد و دور همی و چای و صدای حرف و سر و صدای شب نشینی، توی ایوون همیشه پر از صفا بود...
دوباره کم کم سکوت و سرمای شب با صدای گرگ و خواب راحت ما زیر لحاف گرم و گلگلی....
خونه مامان بزرگ کلا خراب و بازسازی شد، ما بزرگ شدیم و قد کشیدیم دیگه الان وقتی گردوها رو بغل کنیم دستامون بهم میرسه ولی گردوها نیستن...و به ناچار قطع شدن
و فقط خاطره هاش موند واسمون....
دلم گاهی لک میزنه واسه تابستونای بچگی....
صدای آب، انگور و سنجدای تر و تازه...
من تمام خاطراتمو در گوشه گوشه قلب و ذهنم هک کردم تا روزی برای دخترم، پسرم تعریف کنم این همه زیبایی بی انتها رو...
خدا رو شکر که هنوز مامانبزرگ بابابزرگ هستن و هنوز دارمشون...شکر شکر شکر😊❤
زهرا _ ۱۸ دی ماه ۱۳۹۹ _پاپیون
سلام 😇 🤗
امیدوارم خاطره و عکس رو دوس داشته باشین خودم که عاشقشم
عکس تقدیم به
زهرا جون مامانی مهستی و مهیاس کوچولو واسه حس خوبی که باعثش شد...
ویدا جون که عاشق چایی هست....دیشلمه، خرما پهلو😂، لبسوز، لبدوز، لبریز....بدون چای صاف کن و این قرطی بازیا همراه با کف...😂
بساط صبحونه ی دیر هنگام ما بود، همسرم که گفت خیییلی چسبید 😊
اگه دوست داشتین ورق بزنین عکس رخ خودمم روی قوری افتاده 😂😂
بعد صبحونه رفتم خوابیدم زیر لحاف براتون خاطره نوشتم 😊
بیشتر از این چیزای قدیمی نداشتم متاسفانه و مامان بزرگ هم از من دوره که بتونم قرض بگیرم...
یک دنیا منت دار نگاهتون 😘❤
دوستتون دارم بیشتر از همیشه ❤
#چالش#چالش_عکس_قدیمی#قدیمی