عکس پلو و بادمجان شکم پر گیلانی
بانوی یزدی
۴۲
۶۸۰

پلو و بادمجان شکم پر گیلانی

۲۱ دی ۹۹
پیمان عشق پارت پایانی (۴۹،۵۰)
پریا مهربون تر از اونی بود که فکر میکردم و بسیار مودب و فهمیده..
دو نفره های زیبامون شروع شده بود و لحظات نابی رو میگذروندیم.
قرار شد بعد از اینکه کار ساخت خونم تموم بشه ،عروسی بگیریم .همون اوایل ،شبانه ثبت نام کردم و شروع کردم درس خوندن ،سخت بود ولی با امید پیش میرفتم و پریا خیلی حمایت میکرد.
تنها مشکل حل نشده ای که داشتیم ،پیام بود.دروغ نبوده اگر بگم هربار با دیدن چهره رنجور پیام ،در خودم میشکستم..
.روز عقد خودم ،سپردم به پروانه تا ،ازش غافل نشن ،بهش برسن حموم و آرایشگاه، کت و شلوار مناسب براش بگیرن و ...فقط نیت ام این بود جلو کسی از بقیه کمتر نباشه ..
یک سال گذشت با همون روال ..
پروانه مشغول زندگی خودش بود و پریسا چندبار دیگه شوهرشو برد کمپ، یا توی خونه ترک داد ولی فایده نداشت ،
با وجود دوتا بچه نمی خواست جدا بشه..میگفت شوهرش اگر اعتیاد داره، ولی اخلاق خوبی داره ،سر کار میره،خونه مردم نیستن و سقف بالا سرشون مال خودشونه، و همینها کافیه تا بسازه ..
از وقتی بچه هاش بزرگتر شده بودند، خودش هم تو یک شرکت مشغول به کار شده بود و هرچی بود میگذروند ..
پوریا با همسر دومش مشکلی نداشتن ،به تازگی با کمک پدر زنش یک واحد کوچیک خریده بودن و اونجا زندگی میکردن..
پدرم در کمال تعجب دیگه سمت مواد نرفت،هیچ وقت هم زمزمه زن دوم نکرد!
با اینکه تا مادرم زنده بود مهر و محبتی بهش نداشت،ولی بعد از فوتش هم سمت هیچ زن دیگه ای جذب نشد!از پدربزرگ پدریم ارث خوبی بهش رسیده بود و با فروش یکی از زمینهاش و سپرده پول تو بانک ،دیگه نیازی به کار تو قنادی نداشت ،فکر خرید ماشین سنگین هم نداشت، خودش میگفت دلزده شده و قصد نداره دوباره کار شوفری وافتادن تو جاده رو شروع کنه، همون سود بانکی که میگرفت براش کافی بود...
پیام رو یکباره دیگه خوابوندیم و ترک دادیم و بعد از چند ماه دوباره همون آش و همون کاسه..
فقط تا حدی خیالم راحت بو که چیزی جز تریاک مصرف نمیکنه..
تا پسر قاسم بود و پاتوقش پیش اون بود ،همین روزگارش بود!پدرم می خواست از پسر قاسم شکایت کنه ولی داییم نذاشت
،میگفت اگر با شکایت و شکایت کشی این مشکل حل شدنی بود که خیلی وقت پیش اینکار و میکردیم. اینکه پیام خودش باید خسته بشه ،خودش باید از پسر قاسم کنده بشه..
باید راه حل اصولی پیدا کرد..
هنوز ساخت خونه ام به نیمه رسیده بود ،کار‌میکردم و درس هم میخوندم،کنار پریا رنج هیچ زحمت و خستگی رو احساس نمی کردم..
پدرم از حساب خودش برام وام گرفت زودتر خونه رو تکمیل کنم ولی باید اقساط رو خودم میپرداختم هرچی بود این حمایت از جانب پدرم ،چیز تعجب اوری بود،نه این که خسیس باشه،
اصلا،در حقیقت پدرم لوطی منش بود و دست و دلباز، اینکه محبتش قلمبه شده بود و میخواست زودتر عروسی بگیرم تعجب داشت،
اینکه مثلا به فکر پسرش بود!با وام پدرم خونه ام هم ساخته شد ولی من بودم و کوهی از اقساط وام ،بعلاوه خرج و مخارج عروسی..از پریا خواستم یکسال دیگه هم عقد بمونیم تا یکم جلو بیفتم ...
یکسال دیگه ام گذشت با کار و مشقت، دوشیفت کار میکردم و درس هم فقط برای امتحانات حاضر میشدم..نیروی دو چندان پیدا کرده بودم با امید و انگیزه پیش میرفتم.
از پدرم خواستم تا چند ماهی اقساط رو خودش بپردازه تا هروقت تونستم بهش برگردانم.
اینبار خودش گفت نمیخواد برگردونی،خودم بقیه قسط هارو میدم!!تو اون شرایط بود که فهمیدم پدرم هم میتونه از طرف بچه هاش دوست داشته بشه!!
بالاخره ،با مقداری پس انداز خودم و کمک دایی تونستیم یک مراسم عروسی تو تالار بگیریم ،
البته مثل تموم عروسیهای تو شهرمون هزینه پذیرایی بین دو خانواده عروس و داماد نصف میشد..قرار گذاشتیم بعد از قبولی ام تو دانشگاه، بچه دار بشیم..
یکسال بعد از عروسی ،تو امتحان کنکور تو شهر خودمون قبول شدم و وارد دانشگاه شدم تا حقوق بخونم.دوسال بعد هم دخترم به دنیا اومد و خوشبختی من تکمیل شد.
تو این سالها دو بار دیگه هم پیام ترک کرد ولی دوباره برگشت، بیشترین دوره زمانی که پاک بود پنج ماه بود و...
الان که سی ساله ام با خودم عهد بستم تا زمانیکه پیامو برای همیشه از این بلای خانمان سوز نجات ندادم ،دست نکشم و کوتاهی نکنم...پایان
...