عکس آبگوشت زمستانی.. با یه کپشن آبگوشتی...
سَـــــلویٰ
۱۴۵
۲.۲k

آبگوشت زمستانی.. با یه کپشن آبگوشتی...

۲۶ دی ۹۹
نازی عموزاده پدر بود و ما عَم‌قیزی صدایش می‌کردیم. از آن فامیل‌هایی که در سال، چند بار بیشتر رفت و آمد نمی‌کردیم. یکی دو بار پاییز و زمستان، برای شب‌نشینی دور هم جمع می‌شدیم.
دید و بازدید عید جای خود داشت.

مادر، هر زن و شوهری خیلی به هم می‌آمدند می‌گفت: دیزی گِر خورده درش رو پیدا کرده. یعنی در و تخته جور شده‌اند.

مثل پیرمرد و پیرزنی که چند کوچه آنطرف‌تر بودند. آب از دستشان چکه نمی‌کرد.
برای وسیله‌ای، چیزی اگر درِ خانه‌شان می‌رفتی، پیرزن، گوشه لٙچٙک را به دندان می‌گرفت و می‌گفت: نداریم، تمام شده، یا چیزی شبیه به همین؛ اکثرا شوهر ملحق می‌شد و با آب و تاب بیشتر ادامه می‌داد: نداریم، از شانسِ تو تموم شده، دیروز می‌اومدی بود!

مادر که حرف دیزی می‌زد، برای اینکه بخندد می‌گفتم: ناصر گِر خورده نازی رو پیدا کرده!
بعضی وقتها هم برعکسش را می‌گفتم.

بار اول خندید و حرفم را برای پدر تکرار کرد. پدر هم کم پیش می‌آمد به موضوعی بخندد، قهقه‌ زد و گفت: تخم جن!

عروسی نازی خیلی کم‌رنگ یادم مانده، کوچک بودم، فکر می‌کنم هفت هشت ساله، طوری که دو سه روز عروسی را با بچه‌های هم و سن و سال مشغول بازی بودیم، آنقدر سرگرم که گاهی یادمان می‌رفت ناهار و شام بخوریم. عصر روز آخر، وقتی عروس رفت، گریه خواهر کوچکترِ نازی یادم مانده. تعجب کردم؛ از مادر پرسیدم: پروانه چرا گریه می‌کنه؟ چی شده؟ مادر گفت: نازی میره خونه شوهر، تنها میشه، دلتنگی می‌کنه. مادر از جیب ژاکتش لقمه گوشت را درآورد و داد دستم، از چشمانش معلوم بود خودش هم کمی بغض کرده.

بعد از عروسی اخلاق و رفتار نازی زنانه‌تر شد و کم‌کم وارد دنیای زنهای شوهر کرده شد. یکی از تغییراتش صدا زدن پدر بود که مثل قبل نبود و صدا می‌زد: عَم‌اوغلی؛
و یکی هم اینکه، چند بار به مادر گفته بود با آنها هم رفت و آمد کنیم. می‌خواست  مستقل جلوه کند.
زمستان داشت می‌آمد و شب نشینی‌های فصلی شروع می‌شد. برای شروعِ رفت و آمد با تازه عروس، اول باید پاگشا می‌کردیم و همین شد که چند شب مانده به چله، ناصر و نازی برای شام دعوت شدند.

شب مهمانی خانه گِل‌آب مالیده و تمیز، در و پنجره دستمال کشیده، کرسی مرتب، و چراغ توری هم روی کرسی روشن و آماده بود. بوی آبگوشت هم می‌آمد. کنجِ دیوار، گربه خاکستریِ پشمالو، با حالت مچاله کز کرده بود و انتظار استخوان آخر شام را می‌کشید.

مانند هر بار که مهمان داشتیم پدر در حیاط را باز گذاشته بود، با اینحال وقتی صدای کوپه دروازه آمد، داداش‌رحمت کفشها را با عجله، لنگه به لنگه پا کرد و رفت استقبال کند.
با یاالله یاالله گفتن وارد اتاق شدند. ناصر با پدر طرف بالای کرسی نشستند، مادر و نازی روبروی هم، من و رحمت سمت پایین.
از تعجب دهانم باز مانده بود.
انتظار اینکه ناصر هم‌قد داداش‌رحمت باشد را نداشتم. کم مانده بود پقی بزنم زیر خنده. ناصر تا شانه‌های نازی قدش بود. خودم را کنار مادر کشاندم که او هم بداند! ولی با نیشگونی که از پایم گرفت، فهمیدم باید ساکت باشم..

بعدها هر وقت مادر از دیزی و در مثال می‌زد یاد قد و قواره ناصر و نازی عَم‌قیزی می‌افتادم و می‌گفتم: مثلِ..

زندگی ناصرو نازی چهار پنج  سال بعد به دعوا و مرافعه کشید. البته نه اینکه یکباره باشد، نه؛ آرام آرام. از پچ‌پچ‌های جمع زنانه شروع شد و رسید بجایی که همه از بزرگ و کوچک دانستند نازی بچه‌دار نمی‌شد و مشکل از اوست. 
ناصر انتظار بچه داشت. به قول مادر: زندگی بدون بچه سوت و کوره! همه به شوهر حق می‌دادند!

به پیشنهاد و وساطت بزرگترها چند بار راه دکتر و دوا و حتی جادو و جنبل هم در پیش گرفتند ولی به هر دری زدند نشد که نشد.
طلاقِ نازی تا مدتها نقل دهان همه بود.

به سال نکشید، ناصر سور و سات عروسی راه انداخت و دوباره داماد شد، روی دروازه در لباس دامادی، خیلی سرمست و خوشحال نشان می‌داد. اوِرکت دامادی همان قبلی‌، ولی کت و شلوارش نو بودند. سیب‌ که از بالا می‌انداخت، نیشش تا بناگوش باز می‌شد.
نازی هم سال بعد، زن غریبه شد و رفت.

حالا سالها از آن روزها می‌گذرد. ناصر دمساز روزگار شده و خودش را مشغول بزازی کرده. نازی هم گاهی با شوهر و  بچه‌هایش در عروسی  و عزا آفتابی می‌شود..
مادر هنوز هم اعتقاد دارد دیزی غلت می‌خورد و درش را پیدا می‌کند....



بالاخره یلدای پیج منم تموم شد🤗🤭 وبسلامتی زمستون اومد اونم با یه آبگوشت.

دوست داشتین سر بزنین 👇👇

آبگوشت زمستانی
https://sarashpazpapion.com/recipe/45e0ea04151f5cd93003ea71260f7383



یدنیا ممنون بابت نگاهتون..پیامتون..سرزدناتون..
🌹🌹🌹🌹🌹⁦❤️⁩🌹🌹🌹🌹🌹
...