با عصبانیت به من نگاه می کرد و زیر لب استغفرالله می گفت.حرفای دایی که تموم شد آقا جون نگاهی بهم کرد و گفت:خب محمد آقا،دایی همه رو گفتند حالا تو بگو.چقدر این خانوم اسمش رو فراموش کردم.
گفتم: رویا آقاجون...
گفت:بله رویا خانوم رو چقدر میشناسی؟؟
گفتم: همون قدر که دایی گفتن اما بنظرم خیلی دختر خوبیه...آقا جون درسته شبیه ما نیست نه ظاهرش نه باطنش اما دختر خوب و پاکی هست بنظرم،برای ازدواج خیلی خوبه من از انتخابم مطمئنم.باهاش حرف زدم.
خانمجون گفت: شما مگه چندبار باهم حرف زدید؟؟ چقدر بیرون رفتید که اینقدر مطمئنی؟؟
گفتم: یکبار رفتیم بیرون همین.دفعه های قبلم اومد تو مغازه،کار میکنه آقاجون،میتونیم بریم تحقیق.از خودش ،خونوادش...حتی از دانشگاه و خوابگاهی که هست....ببخشید باهاش رفتم بیرون میخواستم بیشتر بشناسمش.آقاجون نفس عمیقی کشید و گفت:تحقیق که حتما انجام میدیم.بلاخره همونطور که اونا حق دارند از ما بدونند ما هم همین حق رو داریم اما فعلا بنظرم بهتره مادر شما یا خواهرتون با خود دختر خانم حرف بزنند تا منم در مورد خونوادش تحقیق کنم.اگه شما اینقدر تصمیمت جدیه من در صورتی تصمیمت رو می پذیرم که از خانواده و خود اون دختر خیالم راحت بشه.
گفتم: بله آقاجون چشم حق با شماست.
خانمجون گفت: اما من راضی نیستم ندیده و نشناخته مگه میشه.ما همیشه از خود خانواده دختر میگیریم نمیشه که غریبه است..
آقا جون لبخندی زد و گفت: خب محمد دخترای خانواده رو نپسندیده چه اشکالی داره که ماهم بیشتر باهاش آشنا بشیم اینطوری خانوادمونم بزرگتر میشه.
از حمایت آقاجون کیف کردم و قند تو دلم آب شد هرچند که خانمجون اصلا خوشش نیومد و با اخم بلند شد و رفت تو آشپزخونه.قرار شد یک روز من با رویا و خواهر کوچیکترم قرار بگذارم تا همو ببینند.آقا جونم قول داد تا اون روز خانمجون رو راضی کنه تا باهامون بیاد.بهم گفت خودش تحقیق کردن در مورد رویا و خونوادش رو شروع میکنه.بهش گفته بودم خانوادش مذهبی نیستند و آقاجون می گفت من انسانیت و درست بودن پدر و مادرش برام مهمه نه مذهبی بودنشون.خیالم راحت بود.دیگه اصلا فکرشم نمیکردم آقاجون اینقدر قشنگ ازم حمایت کنه.
فردا صبح منتظر تماس رویا بودم وقتی اون زنگ نزد خودم تلفن محل کارش رو گرفتم و وقتی خودش جواب داد از خوشحالی دست و پام رو گم کردم هر چند که اون خیلی خوشش نیومد که من با محل کارش تماس گرفته بودم اما بازم خیلی بد برخورد نکرد و گفت: حتما یک روز در هفته آینده باهام هماهنگ میکنه تا با مامان و خواهرم برن بیرون.ازش خواستم با خانوادش حرف بزنه و اونم قبول کرد و خداحافظی کردیم.
...