عکس ترشک مخلوط

ترشک مخلوط

۱۱ بهمن ۹۹
گفتم: چشم حاج آقا!!! قسم میخورم.ماشینش رو پارک کرد ی گوشه و گفت: با ماشین تو میریم.سوار ماشین شدیم نمیدونستم اصلا میتونم رانندگی کنم یا نه داشتم روانی میشدم!! تو راه فقط زیر لب ذکر میگفتم و خدارو صدا میزدم‌.دلم میخواست هر چیزی بشنوم جز خیانت رویا.رویا همه چیز من بود،عشق زندگیم بود!! عمرم بود...چطوری میتونستم خیانتش رو تحمل کنم!!!راننده تاکسی تو راه فقط باهام حرف میزد فکر کنم میفهمید چه حالی دارم و میخواست آرومم کنه.احساس میکردم دارم خورد میشم.رسیدم نزدیکه خونه.نگه داشتم و راننده تاکسی خونه رو بهم نشون داد و گفت: اینجاست..میشناسی دیگه!!دندونام رو بهم فشردم و گفتم: نه،نمیشناسم..رگ گردنم باد کرده بود.دلم میخواستم پیاده بشم و از اون خونه لعنتی بکشمش بیرون و بپرسم اینجا چه غلطی میکنی...
راننده گفت: حتما خونه دوستش رفته،به تو نگفته که عصبانی نشی!! گفتم: شاید...نمیدونم.موبایلش رو برداشتم و شماره خودم رو تماسهایی که باهام راننده گرفته بود رو پاک کردم و گفتم:میشه اینارو برید بهش بدید؟؟و اصلا نگید با من تماس گرفتید!!نگاهی بهم کرد و گفت: قولت یادت نره...گفتم: چشم من دورتر نگه میدارم.شما خیالت راحت.راننده کیف پول و موبایل رو گرفت و پیاده شد.ماشین رو روشن کردم و عقبتر نگه داشتم جایی که مشخص نباشه.نگاهی به ساعت کردم از یازده شب گذشته بود چشمام رو بستم و گفتم:خدایا فقط خونه دوستش باشه دیگه هیچی ازت نمیخوام!! فقط اومده باشه خونه دوستش...خدایا التماست رو میکنم من تحملش رو ندارم میشکنم منو با این اتفاق امتحان نکن.راننده تاکسی رسید جلوی درخونه.منم از ماشین پیاده شدم و تو تاریکی ایستادم!!زنگ در خونه رو که زد یک پسر قد بلند و لاغر اندام اومد جلوی در...زیر لب گفتم: حتما برادر دوستشه!!اصرار داشت کیف و موبایل رو بگیره اما راننده بهش نداد.کوچه خلوت بود و نیمه تاریک من به وضوح صداشون رو میشنیدم.اون پسر دراز با صدای بلند گفت: رویا بیا موبایل و کیفت پیدا شد.بیا بگیر....رویا با یک روسری روی سرش اومد بیرون و کنار اون پسر ایستاد.یک لحظه انگار زیر پام خالی شد....رویای من،زندگی من..زن من،عشق من تو خونه یک پسر غریبه!! دلم میخواست برم جلو و اون مرتیکه رو بکشم اما نمیتونستم توانش رو نداشتم.احساس میکردم شکستم....ریز ریز شدم...له شدم،خدایا من به درگاهت چه گناهی کرده بودم که حقم این بود.نشستم روی زمین و بغضم شکست احساس میکردم هیچی ازم نمونده.گرمای دستی رو روی شونم احساس کردم،سرم رو بلند کردم و نگاش کردم.راننده تاکسی بود بهم گفت:پاشو بریم پدرجان.
سوئیچ ماشین رو گرفت و کمکم کرد روی پا بایستم.سوار ماشین شدم و سرمو روی داشبورد گذاشتم و گفتم:نمیدونم چیکار کنم!!؟؟ دختری که خودم انتخابش کردم،به اصرار خودم بود!! عاشقش شدم حالا اینجا....
گفت: صبر کن این دختر بازم میاد اینجا دفعه دیگه بیا دنبالش و دستش رو رو کن.الان که بری جلو همه رو انکار میکنه!! یک دروغی بلاخره میسازه بهت تحویل بده راه درست رو برو.بغضی که داشت خفم میکرد رو قورت دادم و گفتم: دارم خفه میشم!!چند روز دیگه سالگرد ازدواجمون بود.اصلا اونجا چیکار میکنه!!؟؟
گفت: چند ساله ازدواج کردید؟ گفتم: یک سال
فکری مث برق از ذهنم گذشت و ازش پرسیدم: شما از کی زن منو میارید اینجا پیاده میکنید؟؟نگاهی بهم کرد و نفس عمیقی کشید و گفت: نمیدونم اما یکسال هست.دیگه تحمل نداشتم میخواستم پیاده بشم و برم تو خونه و هردوتاشون رو بکشم اما راننده تاکسی بدون اینکه به من بگه راه افتاد.فکرم کار نمیکرد.همه اطرافم پر از رویا بود....انگار تو یک دنیا پر از رویا غرق شده بودم.خدایا این چه امتحانی بود!!یاد کربلا افتادم و حرفای رویا...حالا میفهمم چرا بعد از قسم خوردن انقدر حالش بد شده بود و میخواست برگرده ایران...حالا میفهمم چرا نمیخواست قسم بخوره..
...
نظرات