
کاچی
۱۷ اسفند ۹۹
#فرنگیس
#رمان
#قسمت_اول
مقدمه
همیشه وقتی تندیس زنی تبر به دست را کنار پارک شیرین کرمانشاه میدیدم با خودم فکر میکردم کاش بتوانم یک روز این زن قهرمان را از نزدیک ببینم و با او حرف بزنم. میگفتند فرنگیس در روستایی نزدیک گیلانغرب زندگی میکند و مایل نیست خاطراتش را تعریف کند. میدانستم نوشتن خاطراتش سخت خواهد بود اما همیشه به نوشتنش فکر میکردم. روستا حداقل سه ساعت و نیم تا کرمانشاه
فاصله داشت و رفت و آمد به این روستا برای یک زن نویسنده سختیهای زیادی داشت.
مدتها دیدن فرنگیس آرزویم بود تا اینکه از طریق یکی از دوستانم شماره تلفن و آدرسش را پیدا کردم. همراه همان دوست و خانوادهام به سمت روستای گورسفید راه افتادیم و ظهر به خانهاش رسیدیم. از دیدن فرنگیس احساس غرور کردم. قدبلند و ایستادهقامت، با دستهایی بزرگ و قلبی مهربان. خیلی باابهتتر از تندیسش. مردم درست میگفتند فرنگیس نمیخواست مصاحبه کند. دوست نداشت از او فیلم و عکس تهیه بشود. آنقدر طی سالها از او عکس و فیلم گرفته بودند که خسته شده بود. میگفت این همه عکس و فیلم که چه بشود؟ روزگار سختی بود و حالا سختتر. فرنگیس گله داشت از کسانی که فراموشش کرده بودند. فرنگیسی که نامش در کتابها آمده بود و تندیسی بزرگ در شهر برایش ساخته بودند در همان روستای کوچک با هزار مشکل دست به گریبان بود. فرنگیس نمیخواست خاطراتش را بگوید. میگفت خاطراتش همان چیزهایی است که بارها تعریف کرده است. وقتی گفتم خاطراتش را از اول زندگیاش تا به حال میخواهم خندید و گفت امکانش نیست اما وقتی فهمید که کودکی من هم به شکلی با جنگ و همین سرزمین گره خورده، قبول کرد.
چغالوند باعث ارتباط ما شد. کوهی که از خانة فرنگیس به خوبی پیدا بود. فرنگیس خاطرات زیادی از این کوهها داشت و من هم همیشه از پدرم در مورد چغالوند شنیده بودم. پدری که چهار سال همان نزدیکیها با عراقی ها جنگیده بود. با گریه از خاطرات پدرم از کوه چغالوند گفتم، اشک در چشمان فرنگیس حلقه زد. درد ما مشترک بود و شبیه هم. من و فرنگیس همانجا با هم دوست شدیم و اجازه گرفتم تا مرتب به دیدارش بروم و خاطراتش را بنویسم.
فرنگیس کم از خودش میگفت. کارهای بزرگش به نظر خودش کار مهمی نبود. وقتی به او میگفتم که ذرهذره خاطراتش برایمان ارزش دارد میخندید و میگفت: «من کار مهمی که نکردهام. هر زن دیگری هم جای من بود همین کار را میکرد.»
هر روز که فرنگیس را میدیدم تازه میفهمیدم فرنگیس فقط زنی نیست که یک سرباز عراقی را کشته و دیگری را اسیر کرده باشد. فرنگیس کارهای بزرگی انجام داده بود که کم از کشتن عراقیها نداشت.
برای مصاحبه با فرنگیس راهی سخت پیش رو داشتم. چه بسیار روزها که سه ساعت با ماشین تا گیلانغرب میرفتم و از آنجا هم ماشین را عوض میکردم تا بیست دقیقه بعد به روستای گورسفید برسم. گاهی بعد از سه ساعت و نیم طی کردن راه، وقتی به خانهاش میرسیدم، میفهمیدم امکان مصاحبه فراهم نیست چون مهمان داشت یا ممکن بود کار دیگری برایش پیش آمده باشد. آن وقت مجبور میشدم این راه را بدون انجام مصاحبه برگردم. به هر حال مصاحبهها را با کمک دخترش سهیلا انجام دادیم. سهیلا مثل یک دوست به من کمک میکرد و هر جا لازم بود موضوع را برای مادرش باز میکرد. فرنگیس دوست نداشت از کودکی یا ازدواجش حرف بزند. اما اصرارها به نتیجه نشست و فرنگیس از زندگیاش کامل با من حرف زد.
یادم میآید روزهایی که اعلام میکردند به علت گرد و غبار هوا مردم باید توی خانه بمانند، من بدون توجه به این هشدارها راه میافتادم و در میان گرد و غبار به دیدار فرنگیس میرفتم.
#ادامه_دارد
#رمان
#قسمت_اول
مقدمه
همیشه وقتی تندیس زنی تبر به دست را کنار پارک شیرین کرمانشاه میدیدم با خودم فکر میکردم کاش بتوانم یک روز این زن قهرمان را از نزدیک ببینم و با او حرف بزنم. میگفتند فرنگیس در روستایی نزدیک گیلانغرب زندگی میکند و مایل نیست خاطراتش را تعریف کند. میدانستم نوشتن خاطراتش سخت خواهد بود اما همیشه به نوشتنش فکر میکردم. روستا حداقل سه ساعت و نیم تا کرمانشاه
فاصله داشت و رفت و آمد به این روستا برای یک زن نویسنده سختیهای زیادی داشت.
مدتها دیدن فرنگیس آرزویم بود تا اینکه از طریق یکی از دوستانم شماره تلفن و آدرسش را پیدا کردم. همراه همان دوست و خانوادهام به سمت روستای گورسفید راه افتادیم و ظهر به خانهاش رسیدیم. از دیدن فرنگیس احساس غرور کردم. قدبلند و ایستادهقامت، با دستهایی بزرگ و قلبی مهربان. خیلی باابهتتر از تندیسش. مردم درست میگفتند فرنگیس نمیخواست مصاحبه کند. دوست نداشت از او فیلم و عکس تهیه بشود. آنقدر طی سالها از او عکس و فیلم گرفته بودند که خسته شده بود. میگفت این همه عکس و فیلم که چه بشود؟ روزگار سختی بود و حالا سختتر. فرنگیس گله داشت از کسانی که فراموشش کرده بودند. فرنگیسی که نامش در کتابها آمده بود و تندیسی بزرگ در شهر برایش ساخته بودند در همان روستای کوچک با هزار مشکل دست به گریبان بود. فرنگیس نمیخواست خاطراتش را بگوید. میگفت خاطراتش همان چیزهایی است که بارها تعریف کرده است. وقتی گفتم خاطراتش را از اول زندگیاش تا به حال میخواهم خندید و گفت امکانش نیست اما وقتی فهمید که کودکی من هم به شکلی با جنگ و همین سرزمین گره خورده، قبول کرد.
چغالوند باعث ارتباط ما شد. کوهی که از خانة فرنگیس به خوبی پیدا بود. فرنگیس خاطرات زیادی از این کوهها داشت و من هم همیشه از پدرم در مورد چغالوند شنیده بودم. پدری که چهار سال همان نزدیکیها با عراقی ها جنگیده بود. با گریه از خاطرات پدرم از کوه چغالوند گفتم، اشک در چشمان فرنگیس حلقه زد. درد ما مشترک بود و شبیه هم. من و فرنگیس همانجا با هم دوست شدیم و اجازه گرفتم تا مرتب به دیدارش بروم و خاطراتش را بنویسم.
فرنگیس کم از خودش میگفت. کارهای بزرگش به نظر خودش کار مهمی نبود. وقتی به او میگفتم که ذرهذره خاطراتش برایمان ارزش دارد میخندید و میگفت: «من کار مهمی که نکردهام. هر زن دیگری هم جای من بود همین کار را میکرد.»
هر روز که فرنگیس را میدیدم تازه میفهمیدم فرنگیس فقط زنی نیست که یک سرباز عراقی را کشته و دیگری را اسیر کرده باشد. فرنگیس کارهای بزرگی انجام داده بود که کم از کشتن عراقیها نداشت.
برای مصاحبه با فرنگیس راهی سخت پیش رو داشتم. چه بسیار روزها که سه ساعت با ماشین تا گیلانغرب میرفتم و از آنجا هم ماشین را عوض میکردم تا بیست دقیقه بعد به روستای گورسفید برسم. گاهی بعد از سه ساعت و نیم طی کردن راه، وقتی به خانهاش میرسیدم، میفهمیدم امکان مصاحبه فراهم نیست چون مهمان داشت یا ممکن بود کار دیگری برایش پیش آمده باشد. آن وقت مجبور میشدم این راه را بدون انجام مصاحبه برگردم. به هر حال مصاحبهها را با کمک دخترش سهیلا انجام دادیم. سهیلا مثل یک دوست به من کمک میکرد و هر جا لازم بود موضوع را برای مادرش باز میکرد. فرنگیس دوست نداشت از کودکی یا ازدواجش حرف بزند. اما اصرارها به نتیجه نشست و فرنگیس از زندگیاش کامل با من حرف زد.
یادم میآید روزهایی که اعلام میکردند به علت گرد و غبار هوا مردم باید توی خانه بمانند، من بدون توجه به این هشدارها راه میافتادم و در میان گرد و غبار به دیدار فرنگیس میرفتم.
#ادامه_دارد
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

قویماق (کاچی)

کاچی شیر بختیاری

آیس کافی

نان عسلی

کیک یزدی اقتصادی
