عکس افطاری خوشمزه ما
zahra_85
۳۷۱
۶۴۶

افطاری خوشمزه ما

۳۱ فروردین ۰۰
ادامه#پارت_چهلو_پنجم
+البته... یاد داشت کنید09.......
_بله ممنون کوچکترین خبری بشه بهتون اطلاع بدم
بلند شدم
+ممنون
_خواهش میکنم
از در بیرون زدم داشت بارون میبارید دم صبح بود رو جدول کنار ماشین نشستمو سرمو گذاشتم رو پاهام
_انید بلند شو بیا تو ماشین خیس میشی
سرمو بلند کردم با صدایه لرزون وبغض اشکاری گفتم
+اراد میشه چند دقیقه تو ماشین باشی خودم میام الان فقط به تنهایی نیاز دارم
نگاهه طولانی بهم انداخت انگار متوجه شد چقدر داغونم که گفت
_باشه من تو ماشین منتظرتم
اراد سواره ماشین شد شروع کردم دردو دل با خدا
دختر بچه که بودم از عشقو عاشقی چیزی نمیفهمیدم فقط میدونستم وقتی دو نفر ازدواج میکنند یعنی عاشقن
اما الان میگم
وقتی دونفر ازدواج میکنند عاشق نیستن شاید مجبورن
منو اراز مجبور بودیم باهم باشیم ونقشه عاشقارو بازی کنیم
انقدر تو نقشم فرو رفتم که وقتی به خودم اومدم دیدم عاشق شدم اونم کی اراز
هه روزه اولی که دیدمش گفتم با یه من عسلم نمیشه خوردش اما الان میگم اراز با همه چیزش شیرینه با اخماش، تشراش، عصبانیتش، دعواهاش، تذکراش، هههه ته ریشش، اخ چشماش با همه چیزش
من زیباییه اسمونه شبو تو چشمایه اراز دیدم.....
#اجباربه#خوشبختی
#فصل_دوم#پارت_چهلو_ششم
به خودم که اومدم صورتم خیس شده بود از اشک بارونم تند تر شده بود خیسه خیس بودم
بلند شدم وتو صندلی عقب جای گرفتم اراد نیم نگاهی از اینه بهم انداخت وبدون حرف راه افتاد
وسط راه بودیم که گفت
_میریم خونه اراز وسایلتو جمع کن تا وقتی اراز برگرده میای خونه مادر جون
+ممنون.... خونه خودم راحت ترم
_رو حرفم حرف نزن انید تنها باشی برا خودت خوب نیس بعدشم هر گاه ممکنه ادمایه افخم بیان سراغت بهترین راه اینکه بیای خونه مادر جون
حوصله کل کل نداشتم برا همین لب زدم
+باشه
_خوبه
جلویه ساختمون ایستاد پیاده شدم وبه سمتخ خونه رفتم لباسامو عوض کردم یه ساک کوچیکم برداشتمو قاب عکسه ارازو با دو دست لباس و چادرم وسجادمو توش جا دادم
بعد چک کردنه فلکه گاز به سمته در رفتم برگشتم چشم دوختم یه خونه
با صدایه تحلیل رفته ولرزونی گفتم
+شاید امشب این ساعت واین ثانیه اخرین باری باشه که قدم گذاشتم تو این خونه شاید دیگه نیام..... خاطرات خوبی بود.... ار.. از... کاش.. بودی.. میگفتی نرم... بعده برگشتنه اراز تصمیمم.. اینه... هق.. که.. برم... چون... نمیخوام... بی.. شتر... وابسته.. اراز... شم... نع.. وابستگی.. نه.... بیشتر... عاشقش.. شم
سختمه.... اما... اراز.. نباید...از.. حسم... مطلع.. شه... بیشتر.. بمونم.. زودتر.. میفهمه
خداحافظ خونه اجباریه من
پشت کردم به سمته اسانسور رفتم به دیواره سردش تکیه دادم و زجه زدم از این بخته سیاه رنگم
با چشمایه قرمز تو ماشین نشستم
اراد بی حرف به راه افتاد..... رسیدیم خونه
پیاده شدم اراد موند تا ارزو رو بیدار کنه
زودتر وارده عمارت شدم
چشمم افتاد به مادر جون واحسانی که تو پذیرایی نشسته بودن احسان کلافه طولو عرضه سالونو متر میکرد مادر جونم یه دستش به عصاش بودو عمیق تو فکر بود
با صدایه لرزونی گفتم
+ماد... ر... جو.. ننن
برگشت خیرم شد دستاشو از هم باز کرد ساکو انداختم رو زمین و به سمته اغوش بازش پرواز کردم
خودمو تو اغوشش جای دادمو زار زدم اغوشش گرم بود ارامش داشت مثل اغوش مامان مهربونم
انقدر گریه کردم که تو اغوش مادر جون خوابم برد
چشمامو که باز کردم رو تختم بودم کی منو اورد اینجا
بلند شدمو به سمته در رفتم از طبقه بالا نگاهی به پایین انداختم صبح شده بود ارادو احسانو مادر جون رو مبلا نشسته بودن واروم با هم پچ پچ میکردن ارزو هم سرشو گذاشته بود رو پایه ارادو خوابیده بود
اروم پله هارو طی کردم به پایین پله ها که رسیدم
مادر جون لبخندی زد
_صحبت بخیر دخترم
+صبح شماهم بخیر مادر جون
به سمتش رفتمو کنارش نشستم
_عزیزکم رنگت شده مثل گچ برو صبحانه بخور
+اشتها ندارم
_حالت خوبه
نگاهمو دادم به دستام
+بله خوبم.... از اراز خبری نشد
سرمو بلند کردمو خیره اراد شدم
نگاشو ازم گرفت
_نه
اهی کشیدم
_انید میخوای زنگ بزنم رها و درسا بیان
+نه احسان نمیخوام اونارو ناراحت کنم کم برام غصه نخوردند
_باشه پس حداقل پاشو باهم بریم تو گلخونه یکم حالو هوات عوض بشه
+حوصله ندارم... میرم یکم استراحت کنم
بلند شدمو به سمته بالا رفتم تو اتاق کز کردم
قاب عکسه ارازو تو بغلم گرفتمو زیر پتو خزیدم
اشک ریختم چون الان چند برابر چند روز پیش تو خطره اشک ریختم برا قلبه یخیش که هیچوقت نگفت جانم کاش میشد دستام اونقدر داغ بود تا یخه قلبشو اب میکرد
.................................. 4روز بعد.............................
4 روز گذشت از نبودن اراز از بیخبری از دلتنگی دیگه صداشم نیست تا اروم شم تا کم اشک بریزم جونی برام نمونده همش شده اشکو اه تو تنهایی
نه غذایه درست حسابی نه خواب کافی
همش نمازو سجاده ذکرو دعا و... گریه و زجه و اشک
خونه شده بود ماتم کده مادر جون شکسته شده بود اشک نمیریخت تا ستون خونه نشکنه ارادو احسان میریختن تو خودشون مرد بودنو برایه ما حامی و تکیه گاه
منم زنه اجباریه اراز بودم واشک ریختن حرامم بود
تنها فردی که راحت میگریست تا ارام شود ارزو بود همه کنارش بودنو دلداری میدانن به این خواهر بی قرار
تنها جایی که میتونستم راحت اشک بریزم اتاقم بود همیشه تو اتاق کز میکردمو با قاب عکس اراز حرف میزدمو اشک میریختم
چهار روز بی خبری ادمو پیر میکنه
با سرو صدایی که از پایین اومد بلند شدمو به سمته در رفتم پله هارو طی کردم
اراد تا نگاش بهم افتاد اومد سمتم
_انید اماده شو باهام تماس گرفتن یه خبری شده باید بریم اداره
هول گفتم
+از اراز
_نه فقط گفتن یه خبری شده
سری تکون دادمو به سمته اتاق دویدم فوری یه چیزی تنم کردمو به سمته ماشین پرواز کردم
اراد راه افتاد خودم بودمو خودش ارزو خواست بیاد اراد نزاشت
یه دلشوره افتاده بود به جونم پوست لبمو میجوییدم
برگشتم طرفش
نگاش به روبه رو بود
با عجز گفتم
+اراز طوریش شده
نگام کرد
_نمیدونم به قران رسیدیم اداره میفهمیم
سری تکون دادمو به روبه رو خیره شدم
رسیدیم پیاده شدم با قدمایه لرزون کناره اراد قدم برداشتم
وارد شد به سمته همون اتاقی که اونشب رفتیم رفت
بعد چند تقه به در زدن صدایه کسی اومد
_بفرمایید
اراد درو باز کردو بهم اشاره کرد داخل شدم
به غیر اون مرده اون شب یه مرد میانسال با لباس نظامی هم نشسته بود هر دو بلند شدم
بعده احوال پرسی همکار اراز گفت
_ایشون سرهنگ حسینی فرمانده ماموریت هستن
نگاهش کردم موهایه جو گندمی با قدی بلندو چهار شونه داشت وچهره جدی داشت
_بفرمایید بشینید
نشستیم
_خوب میرم سره اصل مطلب دو خبر داریم یکی خوب یکی بد
+خوب
_با یکی از مامورامون ارتباط برقرار کردیم
_و.. بد
_هیچکدوم از مامورینمون از هم خبر ندارن
خوشحال گفتم
+با اراز حرف زدین
نگام کرد
_متاسفانه نه
لبخندم پاک شد
+از اراز چیزی نمیدونست
_یه خبر کلی بهمون داد که باید بهتون بگم البته هنوز قطعی نیس برا همه افرادمون یه درصده اما اراز بیشتر
با عجز گفتم
+چی.. یی
_بهمون خبر داد یکی از افراد شهید شده
با حالی خراب گفتم
+کییی
ادامه پست بالا....
...
نظرات