عکس فسنجون با گوشت قلقلی منزل پدرم
بانوی یزدی
۲۸
۷۶۰

فسنجون با گوشت قلقلی منزل پدرم

۱ خرداد ۰۰
آذین (۷)
با اینکه لوازم و وسایل دیگه رو جاهایی رفتیم که قیمت کمتری حساب میکردن باز هم میشد فهمید که مصطفی موقع پول دادن اکراه داره..
روزها گذشتن و خریدها تموم شدن ،هرچند یه سری از لوازم خریدم خیلی باب میلم نبودن‌‌ و من انگار مجبور به انتخاب اونها بودم چون داشتیم مراعات کسی رو میکردیم که هزینه این چند تیکه واقعا براش کم و پیش پا افتاده بود!
پدرم از قبل حساب کارت منو مادرمو پُر کرده بود تا موقع خرید کم و کسری نداشته باشیم .
ولی مصطفی علاوه بر اینکه کت و شلوار نخرید ،از خرید وسایل خودش هم کناره گرفت ..
وقتی مادرم اینها رو برای پدرم بازگو کرد جواب داد:نمیشه که ..
در اِزاش یه ربع یا نیم سکه میخریم بهش هدیه میدیم ..
مادرم گفت:اصلا خرید هایی که واسه آذین کردیم برابر با ربع و نیم سکه نبوده ...
بابام گفت :چی میگی خانم الان با این گرونی ها یه لباس عقد میخوای بخری خدا تومن پولشه ..خصوصا اون مرکز خرید که رفتین..
مادرم مکثی کرد :اره همه چی گرونه ،سرسام آوره...ولی ما دیدیم اونجا خیلی گرونه رفتیم یه جا دیگه خریدارو کردیم .
اون موقع نفهمیدم چرا مادرم به همین جمله بسنده کرد و ادامه نداد..
بعدها خوب می فهمیدم نمیخواد کدورتی پیش بیاد یا دم عروسی که همه رو خبر کردیم ،آبروریزی بشه ..
هرچند مادرم اصلا سرخوش نبود بعدها میگفت :از اول باری که اینها رو دیدم تا خرید که رفتیم تا روز عقدت،اصلا خوشحال نبودم ،در عین حال انگاری زبانم انقدر سنگینه که نمیتونم به حرف دربیام و بخوام همه چی کنسل بشه..
میگفت :جوری که خودمم دوست نداشتم به جلو رونده میشدم و این برام بی اندازه تعجب آور بود که چرا اختیار از کفم رفته و نمیتونم جلو این ازدواج و بگیرم!!!!
روز عقد رسید ،کارم که تو آرایشگاه تموم شد منتظر نشستم تا مصطفی بیاد دنبالم ،چند دقیق بعد وقتی مصطفی رو دیدم یک لحظه خشکم زد ..
مصطفی آرایشگاه نرفتی؟جواب داد:موهامو ده روز پیش کوتاه کردم دیگه نیازی نبود!
گفتم ولی الان کاملا معلومه بلند و نامرتب شده !اروم لب زدم روز عروسی اخه؟هر کی ببینه چی میگه؟گفت:بند ظواهر نباش به مردم چه ،هرکی هرجور دوست داره فکر کنه ..
اینجوری مثلا میخواست توجیه کنه!!چاره ای نبود کاری نمیشد کرد و اگر خیلی هم اصرار میکردم و اون هم بالفرض قبول میکرد وقت تنگ بود ..
علاوه بر آرایشگاه که نرفته بود ،کت و شلواری که پوشیده بود خیلی تو تنش زار میزد و به خوبی میشد فهمید یه جنس ارزونه ...
انقدر خورده بود تو ذوقم که نمی خواستم بابت کت و شلوار بحث کنم چون الان دیگه دیر بود و حرف زدن بی نتیجه...
خلاصه اون لحظه روم نمیشد باهاش دست تو دست برم تو مجلس و جلو فامیلهامون خجالت میکشیدم.
عروسی خونه زیبا برگزار شد..همه چی خوب بو به جز نگاههای تاسف بار فامیل به من و مصطفی که حالا قانونا و شرعا زنش بودم.
بعدها از زیبا شنیده بودم که هر کدوم از خاله هام و عمه هام همون شب عقد باز زبون بی زبونی میرسوندن که آذین خیلی حیف شده ...
میگفت:مامان بعد از خوندن خطبه عقد رفته تو یکی از اتاقها و یواشکی گریه میکرده و میگفته:زیبا یعنی آذین دادیم بهشون رفت ؟یعنی خوشبخت میشه؟اینها که خیلی جالب قدمهای اولشونو بر نداشتن، نکنه بچم....
ای خاک عالم زیبا ،چقدر آذین خواستگارهای بهتر داشت، چی شد زبونمون بسته شد انگار ...
و زیبا دلداریش میداده که الکی نگرانین و باید خوشبین باشین و... هرچند ته دلش خیلی نگران بوده مادرم، ولی دیگه همه چی تموم شده بود ...
حالا که به اون روز فکر میکنم خوب غم تو چشمهای مادرم و پدرم یادمه ،یبار حتی لبخند رو لبشون نیومد و مثل آدمهایی بودن که میخوان یکاری بکنن و جلو یه حادثه رو بگیرن ولی با زنجیر بسته به پاهاشون ،توان کاری رو ندارن...
چند روزی گذشت مصطفی بیشتر وقتها، بعد از تعطیلی کارگاه میومد خونمون ..اصرار داشت منو ببره خونه خودشون ولی من میگفتم تا پاگشا نشدم که نمیشه، و این رسمه همه میدونن چطور تو نمیدونی ..
ده روزی گذشت و پدرم تمام خانواده مصطفی رو علاوه خانواده دایشش و عمه ها و خاله ها ..خلاصه با فامیلای ما نزدیک به هفتاد نفری میشدیم و باز مهمونی خونه زیبا برگزار شد
خونه خواهرم بزرگتر از خونه خودمون بود، دوبلکس بود و جای کافی برای مهمونی های پرجمعیت رو داشت .پدرم سنگ تموم گذاشت .
بعد مهمونی وقتی همه رفتن هدیه هایی که آورده بودن و یکی یکی باز کردیم و هر دفعه بیشتر دهنمون از تعجب باز میشد!!
مصطفی خودش یه سکه پارسیان به ارزش پنجاه هزار تومن آورده بود .مادر و پدرش هم یه پارچه چادری ارزون و بی نهایت بی سلیقه!!
افوامشون یا دست خالی اومده بودن یا نهایت پول به همون اندازه سکه مصطفی پاکت کرده بودن ..
یه لحظه گریم گرفت ،خواهرام و مادرم هم بغض کرده بود،زود نشستن به دلداری دادنم...
گفتم :اینقدر بی ارزشم کردن ...
زیبا گفت :با این کار آجی جون،خودشون رو بی ارزش کردن و زینب گفت:مامان ما هم مثل خودشون رفتار میکنیم و سنگ رو یخشون میکنیم.
مادرم که تا اون موقع ساکت بود ناراحت گفت:نمیشه زینب مادر،هر کی بد کرد ما هم مثل خودشون رفتار کنیم که همه میشیم بد!سنگ روی سنگ بند نمیشه مادر من..
ادامه داد:ما دخترمون با ارزشه و اندازه ارزشش برای خانواده شوهرش کم نمیذاریم..
...