کارهام خیلی کم لایک میخورن،من فقط دوساعت وقت میذارم تا داستان رو تا حد امکان با قلم زیبا و روان بنویسم تا خواننده دوست داشته باشه،داستانها هم خودم مینویسم و این وقت زیادی میگیره، ولی متاسفانه اون جور که باید قدر دونسته نمیشه، اگه فقط به عکس غذا بود ،اینقدر برام تعداد لایک مهم نبود، هرچند باز هم عکس غذاهای ساده و بی زحمت یا شلخته و بی نظم ،خیلی بیشتر از ما لایک میخوره!!و میره قسمت برترینها!!!دلشون هم خوشه که کارهاشون دیده شده!!!متاسفانه تا بوده همین بوده و اصلا ملاک لایک معلوم نیست چیه؟؟؟خیلی کارهای زیبا از کاربرا میبینم که به نسبت کارهایی که میرن تو قسمت برترینها،خیلی زیباتر هستن ولی خیلی کم لایک میخورن ،کاش انصاف و عدالت داشته باشیم 🙏
آذین(۸)
گاهی خودمو دلداری میدادم که شاید خوانواده و فامیل مصطفی خیلی بند رسم و رسوم نیستن و نباید قضاوت زود هنگام بکنم...
ولی کاش همینطور بود ...که نبود ...
مصطفی یک روز عصر که پیشم بود گفت:آذین برای پس فردا خونه ما دعوتین..مکث کرد ...خونه ما کوچیکه و با خواهرم و برادرام هم راحت نیستیم که اونجا مهمونی بدیم ،خونه اونها هم خیلی بزرگتر از ما نیست ..اِ...اِ...خب...کلا هفت هشت نفر که باشین خوبه و جا کافی خونمون هست..
تند تند حرف میزد و مجال صحبت به من نمیداد:شما کلا با خانواده خواهران میشین ده نفر و ما هم دوازده نفر ..باز جا یکم تنگه ولی ...حالا ... یکاریش میکنیم..
مثل کسی که چقدر داره منت میذاره حرف میزد و انگاری ما به زور میخوایم مهمونمون کنن!!
گفتم لااقل مادربزرگ و پدربزرگ ام بگیم، بزرگ فامیلن زشته بخدا..
گفت :رو سر من بشینن دیگه؟گفتم :دو نفرن ،ده نفر که نیستن، یکم جمع تر میشینیم خب...نمیشه اونها نباشتن.. مامان و بابام بهشون بر میخوره...
زیر لب یه چیزایی گفت که متوجه نشدم ولی معلوم بود خیلی کلافه شده ...
ناراحت بودم از اینکه برای یه مهمونی پاگشا با مصطفی سر و کله زده بودم ...
پدرم هر چند از هدایای خانواده مصطفی دل چرکین بود اونهم فقط به این خاطر که احساس میکرد بی عزتمون کردن،ولی به مادرم سپرد کادو سنگین بگیریم.
دو قواره پارچه لباس مجلسی و دو قواره چادری سنگین و گرون خریدیم برای مادر و خواهر مصطفی علاوه بر اون یه ربع سکه و پارچه کت و شلواری برای مصطفی و برای پدرش هم پارچه لباس گرفتیم ،یه انگشتر هم برای مادر شوهرم..
قبلش به مصطفی گفته بودم که چون تو خرید عقد وسیله بر نداشته ،به جاش یه ربع سکه براش گرفتیم ..
و چه خوب شد که اون موقع عقلم کشید و گفتم ،واِلا با رفتار هایی که ازش دیدم ،همین خرید نکردن خودش و اینکه من رو دستش خرج گذاشتم رو بهونه میکرد و یه دردسری درست میکرد..
اون روز وقتی خانواده مصطفی کادو هارو دیدن حس کردم یکم خجالتشون شده ...
همش می گفتن ما نمیدونستیم شما به این رسوم خیلی اهمیت میدیدن ..
یا کاش انقدر به زحمت نیفتاده بودین...
رفتار پدر و زن پدر مصطفی خوب بود و با احترام برخورد میکردن..
هر چند اون روز هم موقعی که سفره انداختن ، برای بیست و چند نفر هم برنج کم بود و هم واسه هر سه نفری یه بشقاب خورشت مرغ گذاشته بودن!!و هر دو نفر یه کاسه سالاد شیرازی!!🙄😑(خودم شنیدم هم خنده ام گرفته بود هم تعجب کرده بودم هم به شدت احساس تنفر بهشون داشتم، شما چطور؟)
اون شب به بهونه ای با خانوادم برگشتم خونمون ،در واقع از پذیرایی و عزّ و احترامی که نذاشته بودن سردرد گرفته بودم و خیلی دلخور بودم.
مادرم و پدرم از ناراحتی ساکت بودن ...حسابی جلو شوهر خواهرام بی ارزش شده بودم ...
کم کم به یقین رسیده بودم که متاسفانه خسیس اند و دست و دلشون برای خرج کردن ،هرچند اندک میلرزه و جون به لب میشن...
فقط با دلداری مادرم و خواهرام که می گفتن:همین که دنبال کاره و اهل دوست و رفیق نااهل و دود ودم نیست خوبه،آروم میگرفتم..
بعد از اون گاهی با شوهرم میرفتم خونشون و چیزی که برام خیلی جالب بود میدم شبها تو پذیرایی یه لامپ فقط روشن بود و بقیه اتاقها خاموشی مطلق ...تا میومدم روشن کنم مصطفی و پدر شوهرم زود خاموش میکردن و فقط با گفتن اینکه اسرافه و گناه بزرگیه ،کارشونو توجیه میکردن!
موقعی که ظرف میشستم حالا چه دو تیکه بود چه بیشتر،پدرشوهرم از اول تا آخر کنار دستم وایستاده بود،قبلش گفته بود :باباجون یه تشتی قابلمه ای بذار تو سینک وقتی طرف آبکشی میکنی، آب هدر نره، پر که شد میبرم میریزم تو باغچه پای درختا!!🙄 شیر آب هم مثل شیر سماور باید باز میکردم و پدر شوهرم و مصطفی تند تند میبردن تشت رو خالی میکردن تو باغچه !!
این کارها اوایل اونقدر برام تعجب آور بود که نمی تونستم هیچ رقم هضمشون کنم ..
به خانواده ام هم نمیگفتم چون نمیخواستم فکرشونو درگیر کنم.
یک روز به مصطفی گفتم:،میخوام برم عروسی دوستم..یهو مثل برق گرفته ها جواب داد:نمیخواد بری اصلا..
گفتم دوست صمیمی هستیم و باید حتما برم..گفت:اینقدر حالا واجبه که پول آرایشگاه بدی و لباس و..که یه شب عروسی بری؟
ناراحت گفتم :آرایشگاه نمیرم، زینب بلده و آرایشگاه اون میرم و لباس هم دارم از قبل ..
یکم فکر کرد و دوباره نگران پرسید:عروسی واسه چه ساعتیه ؟،گفتم هشت تا یازده شب..تو خودش رفت ..
گفتم :خب ...چی شد ؟ میرم دیگه؟...
گفت :تو این گرونی دوستت نفسش جا گرم بیرون میاد میخواد شام بده!گفتم اینو خودشون میدونن از ما که کم نمیشه..
با حرص گفت :چرا کم میشه..کم میشه...تو متوجه نیستی؟چشمام گرد شدن :اییییشش خب من که گفتم لباس و آرایشگاه حله ..کادو هم بابام پول میده پاکت میکنم..
مشکلت چیه تو؟ بیقرار جواب داد:ببین آذین اگه میخوای بری نباید واسه شام بمونی یه بهونه بیار و زنگ بزن بیام دنبالت..
از حرف هاش سر در نمیاوردم :چرا ؟ما که شب عروسی جایی کار نداریم ..اومد وسط حرفم:همین که گفتم ،اگه شام بمونی موقع جشن عروسی ما دوستت می مونه برای شام و خرج رو دست ما میفته!!واسه همینه که میگم عروسی بری جایی ،اونهام عروسیت میان هرچی شلوغتر ،خرج هم بیشتر...
والای خدا ...دیگه مغزم کار نمیکرد...شاخ درآورده بودم ...مهمونی و عروسی نریم که مبادا اونها هم بیان و خرج رو دستش بیفته..
خیلی ناراحت بودم تحمل این حجم از خساست برام سخت بود..مجبور شدم شب عروسی دوستم نیم ساعتی خودمو نشون بدم و زود برگردم بهونه آوردم و اومدم خونه خودمون..
سرسنگین برخورد کردم با مصطفی که شب خونمون نمونه و انگار متوجه شد و رفت ..تا خود صبح از گریه خوابم نبرد...
...