عکس خورشت قیمه بامیه
بانوی یزدی
۷۳
۸۰۵

خورشت قیمه بامیه

۱۲ خرداد ۰۰
آذین (۱۷)
دوستان این پارت از داستان، از زبان زیبا خواهر بزرگتر آذین هست...
اون روز هم مثل بیشتر عصرها خونه مادرم بودم ،معمولا آذین تا ساعت هفت خونه بود..
نزدیک به هشت شده بود و هنوز خواهرم برنگشته بود،وقتی به گوشی آذین زنگ زدیم و خاموش بود ،زنگ آرایشگاه زدیم بلکه جواب بده ...ولی اون هم بی جواب موند...
مادرم به هول و ولا افتاده بود،خودم هم نگرانی عجیبی افتاده بود به جونم ... زود گوشی دختر عموی مادرمو گرفتیم:الو سلام ملیحه خانم ...ممنون دعا گو هستن ..میگم.. آذین هنوز پیش شماست؟نه...نیومده ...مگه کجایین ...وقت دکتر داشتین؟چی...خب ...خب ..نه نه نگران شدیم ..آها ..بهتر باشین...
مادرم طفلی، تمام وقتی که با ملیحه خانم حرف میزدم ،مثل مرغ سر کنده طول و عرض اتاق رو بالا پایین میکرد...
تا قطع کردم گفت دیدم چادر سرش انداخته :بدو زیبا ،بدو بریم آرایشگاه...
دو تا کوچه رو به فاصله دو سه دقیقه انگار دویدیم ...رسیدیم آرایشگاه، هرچی زنگ در و میزدیم کسی جواب نمیداد ،صداهای خفه ای به گوش می رسید، شصتمون خبر دار شد یکی دیگه تو سالن پیش آذینه...
مادرم میزد تو سرش و بلند بلند گریه میکرد:خداااا ،بچه ام ،خدااا دخترم ...آذینم ...
دست هام می لرزید زنگ خونه همسایه ها رو زدم، کمک میخواستم، چند نفری بیرون ریخته بودن ...
هرکی یه چیزی میگفت :نگران نباش خانم ،مادرتو بلند کن روی زمین ،بیچاره الان از حال میره...
چندتا زن دور مادرمو گرفته بودن ..یکی براش آب قند آورد...
خواستیم قفل درو بشکنیم ولی نمیشد...صداها هنوز به گوش می رسید، صداهای جیغ، صدای خنده های عصبی ..کاری نمی شد کرد..قلبم انگار از تپیدن خسته بود از بس سرعت هزار زده بود..
یکی از مردها پیشنهاد داد که زنگ بزنیم به پلیس، ده دقیقه طول کشید تا ماشین پلیس از راه رسید...
اون ده دقیقه ده سال به من و مادرم گذشت..مادرم بیحال روی زمین افتاده بود ،سر تا پاش پر بود از خاک...زار میزد و آذین رو صدا میزد...
وقتی پلیس رسید از بلند گو اعلام کرد هرکی تو سالنه بدو درگیری و خشونت درو باز کنه ...داشتیم ناامید میشدیم ،پلیس میخواست در رو بشکنه که..
که یکی درو باز کرد ..خدایاااااا...مصطفی بود با سرو وضع آشفته...با دستهایی که ازش خون می چکید...با قیچی آرایشگری خونین...
مادرم تا این صحنه رو دید از هوش رفت ..داد زدم:آذین...آجی ...کجایی آجی...داد میزدم و گریه میکردم...
مصطفی خیلی راحت و بدون اینکه بخواد فرار کنه ،خودشو تحویل پلیس داد ...
همسایه ها زودتر به اورژانس زنگ زده بودن ...کوچه پر بود از آدم هایی که داشت به تعدادشون اضافه میشد...
پلیس سعی داشت جمعیت رو پراکنده کنه ...
به زور و التماس خواستم برم داخل سالن ..رفتم ..‌و پیکر بی جون و غرق به خون خواهرمو روی زمین دیدم...
آمبولانس رسید مادرم و خواهرم رو به بیمارستان منتقل کردن..
چشمام از گریه باز نمیشدن ...شوهرم و پدرم رو تو جریان گذاشتم...
تو فاصله چند دقیقه همه خانوادم و فامیل تو بیمارستان جمع بودیم ..صدای گریه و شیون ...صدای گریه های آروم و شونه های لرزون پدرم...
خدا ...این چه مصیبتی بود؟؟
خیلی زود آذین رو به آی سی یو منتقل کردن ...دکتر میگفت باید ببینیم چی پیش میاد و فقط باید دعا کنید...
خواهر کوچیکه ام،خواهر بی سر وصدا و مظلومم ،تو بخش مراقبت ویژه داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد..
مادرم زیر سرم بود فشارش خیلی پایین بود ..وقتی به هوش اومد سراغ آذین رو می گرفت..به سختی راضی اش کردیم که حال آذین خوبه و تو یه بخش دیگه تحت مراقبته..
بهش قول دادیم به محض اینکه حالش بهتر بشه ،ببریمش پیش آذین..
وضعیت سختی بود..مادرم با دیدن حال و روز بقیه خانوادم خودش متوجه یه چیزهایی شده بود ..چند بار دیگه هم از حال رفت ...
فشار عصبی بدی رو متحمل شده بود و با اون سردردهای وحشتناک،چاره جز این نبود که تو بیمارستان نگه اش داریم..
هر لحظه که می گذشت برای هممون انگار عمری بود..وضعیت آذین تغییری نکرده بود، تو کُما بود و دکترش همه چی روز به گذشت زمان ،سپرده بود.
خواهر نگون بختم،از گلو و کلیه و قلب به شدت آسیب دیده بود..اون مرتیکه روانی با قیچی آرایشگری شکاف بزرگی تو گلو و کلیه هاش و قلبش وارد کرده بود ..
با تصور اینکه اون لحظه خواهرم چقدر ترسیده ،همون لحظه ای که اون وحشی با قیچی به آذین ضربه میزده ،قلبم از جا کنده میشد..
موهای بلند آذین به شکل وحشتناکی کوتاه شده بودن،کوتاه و بلند ،به شدت نامرتب ..وااااای خدا ،خواهرم چه زجری رو تحمل کرده بود!!
هر روز خونمون دعا و نذر و نیاز بود..باید منتظر معجزه میبودیم...
...