عکس کیک خامه ایی

کیک خامه ایی

۲۰ تیر ۰۰
هرچی تو بخوای
پارت ۴۳و۴۴
روزهای با امین بودن به سرعت سپری میشد و من هرروزعاشق_تر میشدم... خیلی چیز ها ازش یادمیگرفتم.چیزهایی که به حرف هم نمیشد بیان کرد،من عملی ازش یاد میگرفتم.اواسط اردیبهشت ماه بود...
یه روز بعد از ظهر امین باهام تماس گرفت.خیلی خوشحال بود.گفت:کلاس داری؟آره.-میشه نری؟-چرا؟چیزی شده؟چون صداش خوشحال بود نگران نشدم.میخوام حضوری بهت بگم.
دلم شور افتاد....از اینکه اولین چیزی که به ذهنم اومد سوریه رفتنش باشه از خودم ناراحت شدم.ولی اگه حدسم درست باشه چی؟الان نمیتونم باهاش روبه رو بشم.-استادم به حضور و غیاب حساسه.نمیتونم بیام.ساعت پنج کلاسم تموم میشه.
دروغ هم نگفته بودم.واقعا استادم به حضور و غیاب حساس بود.باشه.پس بعد کلاست میبینمت.سر کلاس مدام ذهنم مشغول بود.هیچ گزینه ی دیگه ای به ذهنم نمیرسید.
وقتی کلاس تموم شد،ناراحت شدم. برای اولین بار دوست نداشتم امین رو ببینم.توی محوطه دانشگاه دیدمش.با خوشحالی میومد سمتم.به خودم نهیب زدم که مگه قرار نبود مانعش نشی؟مگه قرار نبود حتی دلخور هم نشی؟
نفس عمیقی کشیدم و به امین که بهم نزدیک میشد لبخند زدم.یهو ایستاد،مثل کسیکه چیز مهمی رو فراموش کرده باشه.بالبخند رفتم نزدیکش.به گرمی سلام کردم.اما امین ناراحت بود.باهم رفتیم پارک. روی نیمکتی نشستیم. ساکت بود و ناراحت.هیچی نمیگفت. حتی نگاهم نمیکرد.داشتم کلافه میشدم..مثل برزخ بود برام.میدونستم بعدش سخت تره ولی میخواستم هرجور شده فضا رو عوض کنم.بهش نگاه کردم و گفتم:_امینبدون اینکه نگاهم کنه مثل همیشه با مهربانی گفت:_جانم.میخواستم بابهترین_کلمات بگم.بالبخند گفتم:
_سعادت سوریه رفتن قسمتت شده؟امین مثل برق گرفته ها از جا پرید و نگاهم کرد.بالبخند گفتم:_همونه نور بالا میزنی.پس شیرینی ت کو؟بغض کرده بود...نمیدونست چی بگه.ناراحت بود.به چشمهام خیره شد.میخواست از چشمهام حرف دلمو بفهمه.به چشمهام التماس میکردم نگن تو دلم چه خبره.ولی میدونستم از چشمهام میفهمه. گفتم:معلومه که دلم برات تنگ میشه.معلومه که دوست دارم کنارم باشی. ولی اونوقت حرم حضرت زینب(س)چی میشه؟ اسلام چی میشه؟ امین من راضیم به رفتنت.خیالت از من راحت باشه.ذهنتو مشغول من نکن.چشمهاش داشت بارونی میشد.سریع بلند شدم و گفتم:
_من به سور کمتر از یه شام حسابی رضایت نمیدم ها.
امین هم لبخندی زد و بلند شد.تو ماشین هم اونقدر شوخی کردم و خندیدم که امین هم حالش خوب شد و شوخی میکرد...انگار یادمون رفته بود که داره میره.وقتی رفت دستهاشو بشوره به خودم گفتم زهرا تا حالا ادعات میشد میتونی تحمل کنی.هنوز هم فکر میکنی میتونی؟به خودم گفتم نه.امین بره،من میمیرم.رو به روی من نشست... از چشمهام حالمو فهمید.چشم های خودش هم بهتر از من نبود.گفتم:.کی میری؟-هفته ی دیگه.لبخند زدم و گفتم:خیلی خوش قولی
با لبخند جوابمو داد. گفتم:به کسی هم گفتی؟-تو اولین نفری.
-ایول بابا،تو خوش قولی معرکه ای.دوباره لبخند زد.به خانواده ت چطوری میگی؟-روز قبل از رفتنم بهشون میگم.فعلا به روی خودت نیار.-امین-جان امین-کی برمیگردی؟چهل و پنج روزه ست.شام رو آوردن.ساکت بودیم و فقط شام میخوردیم.بعد شام گفتم:_محمد هم میاد؟-نه.بخاطر خانواده ش.
دختر دوم محمد هنوز یک ماهش نشده بود.اسمش رو رضوان گذاشته بودن.بعد از شام هم شوخی کردیم و خندیدیم.منو رسوند خونه و رفت.در خونه رو که بستم،پشت در نشستم... وقتی صدای رفتن ماشینش اومد اشکهام بی اختیار میریخت.
دلم میخواست بلند گریه کنم ولی نمیخواستم پدرومادرم رو ناراحت کنم. نمیدونم چقدر طول کشید.دیگه از گریه بی حال شده بودم.... مامان اومد تو حیاط.چشمهاش قرمز بود.حالش مثل وقتی بود که محمد میخواست بره سوریه.مطمئن شدم محمد بهشون گفته.اومد پیشم و بغلم کرد.تو بغلش حسابی گریه کردم.بعد مدتی منو به سختی برد تو خونه.. نگاهی به ساعت انداختم... چهل دقیقه به اذان صبح بود. نماز شب خوندم و اذان صبح گفتن. بعد از نماز اونقدر سر سجاده گریه کردم که خوابم برد.چشمهامو که باز کردم دوباره یاد امین افتادم و رفتنش.دوباره اشکهام سرازیر شد.ساعت نه صبح بود. کلاس داشتم. سریع آماده شدم تا به کلاس بعدی م برسم.هیچی از کلاس نمیفهمیدم ولی برای اینکه همه فکر کنن حالم خوبه مجبوربودم برم.عصر امین اومد دنبالم...
از دیدنش خوشحال شدم.بازهم طبق قرار وقتی باهم بودیم فقط به حال فکر میکردیم امین گفت:قراره شام بیام خونه تون.
-إ.. جدا؟با کی قرار گذاشتی؟-مامان-یعنی مامان دعوتت کرده؟
-نه.خودم،خودمو دعوت کردم.چه زود پسر خاله شدی.
دوست نداشتم بیاد خونه مون.مامان و بابا ناراحت بودن و حال ما هم عوض میشد.دوست داشتم تا وقتی با امین هستم حالمون خوب باشه.وقتی رسیدیم برخلاف انتظار من، باباومامان بالبخند و خوشرویی با امین برخورد کردن.بیشتر از همیشه شوخی میکردم.حتی بابا هم بلندمیخندید. قبل از شام امین گفت بریم اتاق من.روی صندلی نشست و رو به من گفت:_تو و خانواده ت خیلی خوبین.وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت.... ادامه دارد
نویسنده بانو مهدی‌یار_منتظر_قائم
...